۱۰.۱۲.۸۷

و اما داستان مردی روی سیم


امشب باید برای ویژه نامه روزنامه فرهنگ آشتی،مطلبی درباره مستند "مردی روی سیم" بنویسم.این مستند پرآوازه که چند روز پیش جایزه اسکار بهترین مستند را هم به دیگر جایزه هایش اضافه کرد،امسال از برنامه نوروزی "مستند چهار" پخش خواهد شد و به شما توصیه می کنم دیدنش را از دست ندهید.مانند موج مستند های اکران این چند سال اخیر،این فیلم نیز روایت بسیار محکمی دارد و البته تاثیرات ارول موریس در بازسازی و کارگردانی را به خوبی در آن می توانید دنبال کنید.اما به گمانم فیلم در شخصیت پردازی کم می گذارد و بیشتر مقهور ماجرای عجیبش می شود که قصه مرد فرانسوی ماجراجویی ست که در سال هزار و نهصد و هفتاد و چهار با کمک دوستانش تصمیم می گیرد با بند بازی،فاصله بین برج های دو قلوی نیویورک را طی کند.فیلم،قصه نوعی بیانگری وحشی در دل شهری مدرن است و اسطوره ها وقصه های سیرک ها و هنرهای قدیمی را با هنر سینما در هم می آمیزد تا به تلفیقی کانسپتچوال آرتی دست یابد.این مستند متخیل از پلات یک جور قصه "سرقت بانک" بهره می برد که واقعا تماشایی اش می کند.اما افسوس از آن حرف های نگفته و .... و خب بهتر است من همه آن مقاله کذایی را این جا ننویسم!یادتان باشد که یک شب عیدتان را به سوداهای آقای پتی بسپارید.

۷.۱۲.۸۷

ابله ترین برادر . معرفی فیلم سفرهای داستایوفسکی


در ژوئن سال 1862 هنگامی که فئودور داستایوفسکی کبیر پا در راه اولین سفر اروپایی خود گذاشت در دهه چهارم عمرش ایستاده بود.او غرب را بسیار ملال آور یافت و از نکبت زندگی فقرا و ریاکاری ثروتمندان آن جا یکه خورد.تنها جایی که با روحیه آشفته او جور می آمد قمارخانه های آلمان بودند.اثری همچون "قمارباز" دستاورد سفرهای مکرر او به آلمان و وسوسه های تمام ناشدنی او دربرابر میز قمار بود.در اکتبر سال 1992 نتیجه او "دیمیتری داستایوفسکی" که شهروندی عادی و راننده تراموای در لنینگراد بود در همان سن و سال سفر مشابهی را به آلمان تجربه کرد.پاول پاولیکوسکی کارگردان لهستانی در این سفر در کنار او بود تا فیلمی درباره این تکرار تاریخی بسازد که در اصل اجابت دعوت انجمن داستایوفسکی در برلین بود.راوی این فیلم که خود دیمیتری است برای مان می گوید این دعوت را پذیرفته،چرا که یک روس هر وقت خواست نمی تواند به سفری این چنینی برود و او می خواهد نهایت لذت را از این سفر ببرد.به سرعت آشکار می شود که شخصیت او شباهتی به شخصیت پیچیده جد بزرگش ندارد و تمام انگیزه و برنامه او این است که اندکی پول از این بزرگداشت ها جمع کند تا بتواند یک مرسدس بنز دست دوم بخرد و به قول خودش وقتی در میان لادا های یک شکل روسی ویراژ می دهد همه از خود بپرسند صاحب آن ماشین لوکس کیست؟
این تضاد آشکار،لحن اصلی فیلمی را شکل می دهد که مستندی سبک پردازی شده است.فیلمی که آگاهانه با فاصله گرفتن از سبک مشاهده گرانه ی معمول این گونه مستندها و چیدن و بازسازی و حتی دستکاری در میزانسن ها،جذابیت موقعیت های ابلهانه ای که دیمیتری در آن گیر افتاده را چند برابر می کند.برنامه های دیمیتری مطابق حساب و کتاب هایش جور در نمی آید و او نه تنها پول خرید یک بنز را ندارد که حالا آواره خیابان های شهری غریبه است.و از این جا به بعد ناخودآگاه شباهت های او با گرفتاری ها و بی پولی های جد همیشه تنگدستش به یادمان می آید که چطور درمانده وسوسه قمار و برای اندکی پول حتی به دشمنانش روی می آورد.دیمیتری از استعداد نقاشی اش استفاده می کند و با زیرکی شروع به طراحی از نقاطی می کند که داستایوفسکی به آن ها علاقه داشت.او این طراحی ها را به تئاترهایی می برد که نمایشنامه هایی بر اساس آثار داستایوفسکی اجرا می کنند.نقشه او می گیرد و تماشاگران می خواهند یادگاری ای حتی با چند نسل فاصله از داستایوفسکی داشته باشند.دیمیتری اندک اندک با ثروتمندان شهر آشنا می شود و یکی از آنان به او نصیحت می کند که به شهر بادن بادن و قمار خانه مورد علاقه داستایوفسکی برود.او بر اساس سیستم خاصی که داستایوفسکی در کتاب قمارباز برای بازی رولت شرح می دهد به بازی در قمارخانه های آنجا می پردازد ولی آن چیزی که همواره برای جدش بدشگون بوده برای او شهرت و ثروت به همراه می آورد.حالا او سوژه اصلی ژورنالیست هاست و با علاقه تن به بازی های آنان می دهد.گریم می شود و لباس های گران قیمت می پوشد و خود را این گونه معرفی می کند:اسم من دیمیتری است،درست مثل یکی از برادران کارامازوف.
این فیلم جذاب و گیرا داستان مستندش را با تکنیک های سبکی سینمای داستانی پیش می برد و برای برآورده کردن نیاز های قصه و تضادهای غریبش عینیت را فدای نمایشی بودن میکند.این فیلم یک نمونه مناسب برای نشان دادن تنوع دنیای فیلم مستند و فرم های کشف نشده آن است.فرم هایی چنان باز و بی انتها که با قدرتشان سینمای داستانی را نیز هر از گاهی وادار می کنند انبان خالی اش را از تجربه های نو و پرطراوت شان پر کند.کارگردان فیلم،پاول پاولیکوسکی بعد از تجربه های مستندش،از اواخر دهه نود به تجربه هایی موفق در سینمای داستانی نیز پرداخت.و اما بر سر دیمیتری چه آمد؟در انتهای سفر او با ماشین مرسدس مورد علاقه اش به روسیه باز می گردد اما از بدشانسی در نزدیکی مرز به درون گودالی سقوط می کند و نتیجه سفرش بر باد می رود.نمای پایانی فیلم او را همچنان در حال هدایت یک تراموای نشان می دهد.چهره اش چنان است که انگار هنوز گیج از آن زمان اندکی است که پا به دنیای هیجان انگیز جدش گذاشته بود.به هر حال خون ها همدیگر را می کشند،حتی از جهانی دیگر.

۴.۱۲.۸۷

بدون عنوان

اول.اگر به مسایل مربوط به سینمای مستند و یا انسان شناسی و همینطور مطالعات میان رشته ای علاقه مندید،مصاحبه کوتاه من با دکتر مازیار لطفعلیان را در سایت پیک مستند بخوانید.مازیار دوست جدید خوبی ست که در سفر گذشته او به ایران و طی مصاحبه ای که با من داشت،با او و افکارش بیشتر آشنا شدم.در یکی از تهران گردی های مان از همه چیز با هم گپ زدیم و یکی از بهترین ایده هایی که از او شنیدم این بود که:بعضی از پروژه های فکری،عمری هستند.برای یک عمر با آنها درگیری و هر چه بیشتر جلو می روی بیشتر درگیرشان می شوی و نمی توانی خودت را از سایه شان خلاص کنی.
دوم.هفته گذشته به یک شب فیلم خصوصی دعوت شدم و همراه با پنجاه نفر،چهار تا از فیلم هایم را دیدم و بیشتر از همیشه بر سر این ایده ام استوار شدم که فیلم هایت را با جماعت سینمایی مدعی نگاه نکن!روبرو شدن با تماشاچی اهل مطالعه و فیلم بینی که دور از ساز و کار سینما و ادا و اصول اش باشد،بسیار موثرتر و کارآمدتر است.نمی دانم این ایده تنها در ایران جواب می دهد یا ایده ای جهانی است؟!
سوم.اگر اهل بلاگ گردی هستید و از آن مهمتر مثل من اهل پراکنده خوانی هم هستید،بد نیست به این بلاگ جدید من سرکی بکشید.

۳۰.۱۱.۸۷

درباره تلوزیون


من عاشق کتابگردی و ولگردی در کتابفروشی ها و فضاهای شلوغ جلوی دکه های مطبوعاتی ام.عاشق این که در این گشت زنی های بی هدف چیز های نابی کشف کنم که تا مدت ها آدم را کله پا کنند و خب می دانید که ... همیشه پا نمی دهد! اما دیروز کتابی خریده ام که تا نیمه شب نگاهم داشت و صبح زودهنگام امروز،وادارم کرد که بیدار شوم و این پست نصفه نیمه را برایتان بگذارم. «درباره تلوزیون و سلطه ژورنالیسم» کتابی است از ژان بوردیو،با ترجمه دکتر ناصر فکوهی که با اندیشه ای انتقادی در پی تحلیل ساز و کارهای سلطه تلوزیون به عنوان رسانه برتر زمانه ما و سانسورهای نامحسوس اش و مهمتر از همه اندیشه خطرناک عام گرایی اش و جلب حداکثر مخاطب است.اگر شما نیز مانند من به حوزه رسانه ها و مباحث مطالعاتی شان علاقه مند باشید،پیشاپیش داوری خواهید کرد که هیچ کدام این ها مسایل نویی در نقد رسانه ها نیستند.اما بی شک دید نافذ و تحلیل های چند سویه بوردیو و رویکردش در این کتاب،که در واقع یک برنامه تلوزیونی بوده است!شما را مشتری خواهد ساخت.جای چنین تحلیل های واقع گرایانه ای در کشور ما به راستی خالی است و باید چنین ترجمه هایی را با جان دل نوشید و بر دکتر فکوهی و ناشرش (نشر آشیان) با این انتخابشان درود فرستاد.و اما قسمتی از کتاب (سعی شده همه جور تبلیغی برای تشویق شما به ابتیاع این کتاب صورت گرفته شده باشد!) :
«برکلی می گفت:بودن یعنی دریافت شدن.برای برخی از فیلسوفان ما(و همچنین نویسندگان ما) بودن یعنی "دریافت شدن به وسیله ژورنالیست"،یا به اصطلاح رایج،ژورنالیست نظر خوبی نسبت به ما داشته باشد .... واضح است که چنین نویسندگانی،برای زیستن در تداوم،تنها باید بر آثار خود تکیه زنند و تا جایی که امکان دارد،بیشتر در صحنه تلوزیون حاضر شوند و برای این کار نیز باید در فواصل منظمی،کتاب های کم حجمی بنویسند.کتاب هایی که به قول ژیل دلوز،کار کرد اصلی شان،امکان حضور آن نویسندگان در تلوزیون به بهانه انتشار کتابشان است.بدین ترتیب است که صفحه تلوزیون به نوعی آینه خودشیفتگی شده است»

۲۹.۱۱.۸۷

مدیر محترم تلوزیون،از شما ممنونیم


یادداشت های روزنامه فرهنگ . هفت
شیوه فیلمسازی و تولید گروهی،کمتر از یک سال است که در میان سینماگران مستند ایرانی نیز متداول شده و این سو و آن سو مجموعه های مختلفی به این سیاق در دست انجام است.در این شیوه،فیلمسازان بر روی یک تم ثابت تمرکز می کنند و با روش تولیدی یکسان،به ساخت واریاسیون های متفاوتی از آن تم می پردازند.جذابیت بی پایان این شیوه از فیلمسازی در چالش هنرمندان مختلف با ظرفیت های یک موضوع ثابت است و از کنار هم نشستن سبک ها و رویکردهای فرمی متفاوت و متنوع در یک مجموعه،جریانی زنده و پویا به دست می آید که برآیند حاصل از گرما و نیروی آن در تک تک کارها دیده نمی شود.یکی از معدود تجربه های این چنینی در سینمای مستند ما،مجموعه «کودکان سرزمین ایران» به تهیه کنندگی محمدرضا سرهنگی است که موفق شده بود فیلمسازان خوش سلیقه و با تجربه ای را گرد هم بیاورد،اما متاسفانه با پخش بسیار ضعیف و بی برنامه تلوزیون،این تجربه ناکام ماند و نتوانست اثر مناسبی بر مخاطبانش بگذارد.
دو هفته پیش در همین ستون برایتان از جدیدترین این مجموعه ها با نام "تصویرگران انقلاب" گفتم که به تهیه کنندگی سعید رشتیان و ایده پردازی و مشاوره پیروز کلانتری و به سفارش گروه "فرهنگ،تاریخ و هنر" شبکه اول در ایام فجر روی آنتن ها بود.از میان فیلم های آن مجموعه نیز می توان رویکرد های بسیار متنوعی؛از فیلم های مستند گزارشی گرفته تا فیلم های مستند تجربی را دنبال کرد.استقبال از چنین فضاهای متفاوتی برای تلوزیون ما که برنامه های بسیار یکدست و تجربه های تکرار شده ای دارد،یکی از راه های تجدید حیات است و این چنین چرخش هایی ممکن است به جذب مخاطبانی بیانجامد که دیگر از برنامه های داخلی و محافظه کاری شان گریزان شده اند.اما به راستی آیا تلوزیون ملی ما به آن قشر از مخاطبان طبقه متوسط شهری تحصیل کرده و نخبه ترش نیز توجهی دارد؟آیا اصلا رای و نظر آنان برایش مهم است؟اجازه دهید تصور کنیم یکی از مدیران محترم تلوزیون در حال مطالعه این ستون است و از خودش می پرسد خب این طبقه پرافاده چه چیزی بیشتر از این نیاز دارند؟و باز اجازه دهید من خودم را یکی از نمایندگان شما معرفی کنم و یکی از معدود خواسته هایم را با مدیر محترم در میان بگذارم و برای بیان بهتر ایده ام از فیلم «اکنون،و آن عشق» اثر احمد میراحسان که یکی از فیلم های همین مجموعه «تصویرگران انقلاب» بوده،به عنوان مثال بهره جویم.اول این که امکان پخش چنین فیلم تجربی و بازیگوشی(که متاسفانه استانداد فنی مناسبی نداشت) از هیچ شبکه ای در دنیا وجود ندارد! و این از تناقض های تلوزیون ماست که در کنار دیگر برنامه های روتین اش اقدام به پخش چنین فیلمی میکند که مدام مخاطبش را وا می گذارد و حکایت اش را سر راست تعریف نمی کند.گاهی بی استیل بودن چنین مزیت هایی دارد!
و اما آن سوال و خواسته اصلی:موضوع فیلم احمد میر احسان،حکایت ماجراهای انقلاب از زبان یکی از شوریده ترین تصویرگرانش،یعنی «محمود گلابدره ای» است.فیلم موفق می شود چهره ای واقعی از او و نیز از آدم های دیگر جلوی دوربین،به تصویر بکشد.در یکی از بهترین فصل های فیلم شاهدیم که گلابدره ای بی هیچ خجالتی درست در وسط خیابان و لا به لای ماشین ها راه می رود و با همان طرز شیرین حرف زدنش برایمان تعریف می کند که چطور آدم ها در این جا و آن جا به رگبار بسته شدند و ناگهان با دستانش گوشه ای را نشان می دهد و می گوید:«درست همون جا دو تا زن تیر خوردند» و دوربین به همان سمت می چرخد و خیلی اتفاقی دو دختر نوجوان محصل با کوله پشتی هایشان را در قاب می گیرد که بازیگوشانه می خندند و می روند و گلابدره ای میگوید:«این ها می تونند دخترای همون زن ها باشند».این همان چیز کوچک و ساده ای است که من به دنبالش هستم.یک جور بیان گری بی پرده و نقاب.یک جور برخورد بی واسطه با جامعه و آدم هایش.یک جور تحمل برای شنیدن حرف های آدم های واقعی و نه یک مشت دیالوگ شعاری و تکراری.این چنین رویکردی آدم های متفاوت جامعه را برجسته می کند و رد غبار از خاطرات گذشته می زداید و به جای سوق دادن بخشی از مخاطبان به شبکه های بیرون از کشور،دنیایی با طراوت از همین جامعه و مردمش را پیش چشمان آنها می گذارد.این فیلم باعث شد تا من برای قسمتی از جامعه مان و هنرش دوباره کلاه از سر بردارم.آیا سعه صدر انجام خواسته های ما تنها در ایام فجر باید رخ بنماید؟
بیست و نهم بهمن هشتاد و هفت

۲۷.۱۱.۸۷

درباره داوری

در قضاوت کردن چیزی از قضاوت شدن است.

هر آن چیزی که درباره فیلم "درباره الی" در ذهنم مانده در این مثل نمی دانم کجایی به خوبی آشکار است.بر خلاف بسیاری از دوستان و همکارانم،این فیلم اصغر فرهادی را که دوستش می دارم،دوست نداشتم.گویا خودش جایی گفته که شخصیت اصلی فیلمش "اخلاق" است.اما به گمان من بیش از هر چیز این قصه ای است درباره "داوری" و "داوری کردن" و نمی توانم بپذیرم فیلمی که پایه اش را این گونه بنا گذاشته باشد فاکت های اش را از من و شما پنهان کند.ابهام تنها چیزی بود که این داستان بی نیاز به آن می توانست سربلند باشد و به راهش ادامه دهد.دوست داران این فیلم چنان ابهام بیهوده اش را چماق می کنند که گویی ابهام می تواند به تنهایی فیلمی را هنری و یا مدرن سازد.بگذارید یک مثال به ظاهر بی ربط بیاورم:فیلم "دوازده" میخاییلکوف نیز درباره "داوری" است و اتفاقا با داوری و بحث بر سر ماجرای قتلی مبهم،دست به کار پوست کندن از شخصیت های فیلمش می شود و روحیات آنان و حال و هوای واقعی روسیه معاصر را لخت و عریان پیش چشمان مان می گذارد.فیلم درباره الی نیز قرار نیست درباره الی باشد و ما با دیدن قضاوت هایی درباره او،می خواهیم به خیلی چیزهای دیگر از آدم های داستان برسیم.اما در پایان فیلم،شما چه چیزی بیشتر از ابتدایش از کاراکترها می دانید؟بدتر از این ها،دیدگاه های بیرون از فیلم اند که به زور می خواهند بگویند:این فیلمی درباره طبقه متوسط گناهکار ایرانی است.باید پرسید این حکم ساده انگارانه از کجا آمده و چه کسی مشخص کرده که طبقه متوسط ما گناهکار است؟
روز به روز قدر فیلم های مهرجویی (حتی فیلم پر ایرادی مثل سنتوری) را بیشتر می دانم.او نیز مانند بسیاری از بزرگان قصه گو،شخصیت هایش را خوار نمی شمارد و فیلم هایی نمی سازد که شخصیتشان "اخلاق" باشند بلکه فیلم هایی "درباره اخلاق" می سازد و آدم های خوب و بدش را مستقیم با ما رویرو می کند.

۲۴.۱۱.۸۷

سینما می تواند یک فرشته باشد

یادداشت بی پرده صفی یزدانیان بر هوچی گری بعضی از سینمایی نویس های این روزها را در وبلاگ مجید اسلامی بخوانید که گویا چند روز پیش و در ایام جشنواره ، در روزنامه اعتماد کار شده است.بخوانید و به آن نثر صیقل خورده و دوست داشتنی اش غبطه بخورید و از خودتان بپرسید که چرا دیگر آن متن های روشنگر و پرشور او و مجید اسلامی و حمیدرضا صدر و یا کامبیز کاهه را دیگر مانند گذشته در کنارمان نداریم.اولین کتاب سینمایی که خواندم ترجمه صفی یزدانیان بود:سینما می تواند یک فرشته باشد.برای این روزها خیلی عنوان رمانتیکی است.نه؟... خوب یا بد،زمانه تغییر کرده است.

۲۳.۱۱.۸۷

ما ستاره های خودمان را می خواهیم؟


مجله «شهروند امروز» را خیلی دوست داشتم و یکی از معدود دلایل خوبم برای شروع هفته جدید،دیدن این مجله روی کیوسک ها بود.«نیم روز» که در نیامده توقیف شد با خودم گفتم تا مدتها چیزی از قوچانی و تیمش نخواهیم دید،اما اشتباه می کردم.هفته نامه «ایران دخت» با سردبیری محمد قوچانی از چند روز پیش روی کیوسک هاست.بله همان مجله ای که روی جلد بسیار بازاری و زردی دارد و تا بازش نکنید و سرمقاله قوچانی را نبینید،نمی توانید باور کنید که این مجله به او و تیم حرفه ای اش تعلق دارد.هرچند قالب صفحه آرایی این یکی نیز همانند شهروند خیلی حرفه ای و خوش سلیقه است.
همان طور که از نامش پیداست،ایران دخت مجله ای است با گرایش «زنان» و «خانواده» که قرار است به دلمشغولی ها و سلایق خانواده طبقه متوسط رو به رشد پاسخ دهد و یک جور «اینترتینمنت ویکلی» داخلی باشد.گرچه در سطح جامعه به نظر نمی رسد،اما معتقدم یک طبقه متوسط شهری در ایران در حال پا گرفتن است که «سبک زندگی» خاص خودش را می طلبد و وجود چنین مجله ای به خوبی نیازهای آنان را برملا می کند.اما چه تحلیلی می تواند برملا کند که سردبیری قوچانی بر این مجله تا چه حد از سر ناچاری است و چه اندازه اش از سر هوشمندی و پیش بینی.سر مقاله او با تیتر «این یک مجله سیاسی نیست» را بخوانید و جهت گیری جدیدش را ببینید.او صادقانه با ما می گوید که تداوم تلاش ها برای رساندن ما به شرایط یک شهروند مدرن،در ژورنالیسم سیاسی امروزه ممکن نیست و ناگزیر راه حل بعدی را بر گزیده است:راه حلی مدنی.با این حال دشوار است که باور کنیم حالا قوچانی می خواهد آن چیزهایی را هدایت کند و به آن قسمتی از فرهنگ چنگ بیندازد که جامعه جوان ما هیچگاه نداشته است:از خبررسانی سلبریتی های مهم دنیا گرفته تا انواع آگهی های لایف استایل گونه و یا تحلیل سبک لباس های همسر اوباما در مراسم تحلیف همسرش و قیمت کت و شلوار جرج بوش و یا اسرار هنرپیشگان و ستاره های مشهوری که برندهای تجاری را حمایت می کنند و خلاصه دنیایی که تا به حال در ایران به شدت پس زده می شده است.آیا این نیز از تناقض های جامعه ماست و یا سرفصلی جدید در زندگی حرفه ای قوچانی؟ آیا چنین روزنامه ای در جامعه محافظه کار ما می خواهد نقشی هم پای کاسموپولیتن (یکی از موفق ترین مجلات با گرایش زنان) در دهه هفتاد غرب را بازی کند؟ آیا این تلاش برای ارائه الگوهای مدرن زندگی که نهایتا به ایرانی کردن آن الگوها می انجامد،مثال های درستش را در ایران خواهد یافت؟(برای مثال به پرونده عادل فردوسی پور و برنامه نود و یا گزارش مبلمان منزل مختاباد توجه کنید).
اگر حوصله و یا وقت خواندن تمام مجله را ندارید و در ضمن می خواهید مقایسه ای سریع و ملموس بین ایران دخت و نشریه سابق قوچانی داشته باشید به صفحه عکس ها بروید که به همان سنت شهروند،در این جا با نام "دیدنی ها" کار می شود و رویکرد نرم تر و سرگرم کننده تر این مجله جدید را دریابید.قسمت های زیادی از این مجله شکل و حال و هوای همان شهروند سابق را دارد و از میان ستون نویس های موفق قبلی،در این جا پرویز گیلانی در نقش یک سورچران حرفه ای ظاهر شده که ستونی با عنوان "یادداشت های یک مصرف کننده" دارد.یکی از حرفه ای ترین بخش های این مجله "بازارچه خانواده" اش است که به خوبی و با رویکردی روابط عمومی محور، سلیقه های تازه و جوانانه را در جامعه هدف گرفته است.جامعه ای که چندسالی است می خواهد به وسیله رسانه های نوین نیم بند داخلی،نبض زندگی اش را با جهانی که کوچکتر و کوچکتر می شود تنظیم کند.
بهمن هشتاد و هفت

۲۰.۱۱.۸۷

شهرام و پی دی صد و پنجاه و چند داستان دیگر


در زمستان هشتاد و سه،من و دو جوان دیگر در ماشینی قراضه به سمت کاشان می رفتیم تا در یک جشنواره کوچک دانشگاهی شرکت و فیلم های دانشجویی شان را داوری کنیم.برای خودمان قهرمان هایی بودیم و به ما می گفتند: استعدادهای آینده!ضبط ماشین را با ترانه ای راک تصاحب کرده بودیم و ایده های سینمایی مان را توی صورت همدیگر و آن راننده بیچاره پرتاب می کردیم.یکی از آن دو شهرام مکری بود و آن دیگری امیر قادری.ما هر سه،جوانان مهاجری بودیم که آینده را می خواستیم و عاشق این بودیم که ادای دهه هفتادی های آمریکایی را درآوریم.عاشق سینما بودیم و تمام زندگی نامه هایش را قورت داده بودیم و مشخص بود که یکی از ما جارموش خواهد شد و آن دیگری تارانتینو و یادم نیست امیر می خواست دقیقا در جلد چه کسی فرو رود.آماده بودیم با فیلم ها و نوشته های از ته دل مان،مغز هر دایناسوری را که جلو می آمد خرد کنیم.بله!آن روزها جور دیگری بلد نبودیم باشیم.اما زمان گذشت و ما کمی زودتر از آنچه که باید پیر شدیم و محافظه کاری را نیز آموختیم و کم کم علایق مان شکل خاص خودش را پیدا کرد.زمان آن قدر که باید،گذشت تا من در یکی از روزهای زمستان هشتاد و هفت با اشتیاق بروم و در صف جشنواره فجر بایستم و بلیط بخرم و روی صندلی سینما بنشینم و آماده شوم تا به جای تارانتینو،مکری برایم قصه بگوید.
خواهید پرسید که فیلم اش چطور بود؟راستش من ایده آل هایم را جایی کنار همان جاده اول قصه ام رها کرده ام و حالا می خواهم با همین داشته های خودمان زندگی کنم و اجازه دهید بگویم از این لذت می برم که شهرام مکری یکی از نماینده های نسل ما پنجاه و هفتی هاست.خوشحالم که او فیلم بلندش را آن طور که دلش می خواست ساخت و به قول خودش خیلی "چریکی" توانست تجربه ها و ایده های فیلم های کوتاهش را به فضایی حرفه ای تر و گسترده تر بکشاند.در همین چند سال اخیر خیلی از جوان ها با سرمایه دولتی فیلم بلند ساختند و ایده های آبکی شان را به نام فیلم تجربی به خورد ما دادند و همیشه هم گله کرده اند که چرا به سینمای "متفاوت" شان توجه ای نمی شود؟اما شهرام مکری با هزینه ای اندک فیلم اش را ساخته و یکی از آن کسانی است که کمتر از شرایط حاضر گله می کند و بیش تر از جشنواره های جذاب آن وری،دلش در گرو سینمای ایران است.
اما به راستی فیلم او را چگونه دیدم؟نسل ما که در یک انقطاع کامل فرهنگی به دنیا آمد و بزرگ شد،به ناچار دانشگاه خاص خودش را برپا کرد و کار سینما را عمدتا از روی فیلم دیدن فرا گرفت.در این میان نقش کارگردان های فرنگی و فیلم های قرص و محکمشان در شکل دادن نگاه نه چندان قوی ما،خیلی پررنگ تر از فیلمسازان ایرانی بوده است.خیلی از ایده آل های نسل های قبلی،در ما برجسته نشد و ما همچون قهرمان های بی رمق و ناشی یک "بی مووی"،افتادیم و بلند شدیم وشاگردی نکردیم و هیچ کس را قبول نداشتیم و می خواستیم دنیای نوی قشنگمان را خودمان بسازیم.در آرشیوهای مان فیلم های پست مدرن آمریکایی که با هزار بدبختی و روی وی اچ اس گیر آورده بودیم پیدا می شد اما هنوز فیلمی از گله و گلستان ندیده بودیم.سینما برای ما معبد بزرگی بود که می توانستیم دسته دسته و بدون امتحان واردش شویم.
از میان فیلمسازهای نسل جوان،مشخصا شهرام مکری و از میان منتقدان اش مشخصا امیر قادری،بیشتر از همه،سینما را برای خود سینمایش دوست دارند و به درستی بزرگترین الگوی شان کسی جز تارانتینو نمی توانست باشد.هنوز هم قادری شیفته وار از هر فیلم "استاد" می نویسد و یا هین فیلم «اشکان و انگشتر مترک و چند داستان دیگر» مکری پر است از ارجاعات به او و سینمایش.اما گیر من در این میان چیست؟راستش را بخواهید دیگر نمی توانم مانند گذشته سینما را تنها برای سینمایش دوست داشته باشم.هنوز هم جارموش را دوست دارم و یا درست مثل خود مکری آرزو دارم بتوانم فیلم دانشجویی بزرگی مانند «تعقیب» کریستوفر نولان بسازم.اما حالا بیشتر از هر وقت دیگری دوست دارم زندگی خودمان را در سینما تعقیب کنم.دوست دارم "سینمای شهرام مکری" را ببینم و این که او قصه های ایرانی اش را چه شکلی تعریف می کند.دوست ندارم ببینم و بخوانم که گاهی انطباق های غریب فیلمسازانی همچون فینچر و نولان و تارانتینو با فیلمساز های داخلی،در نقد های امیر قادری به چه نتایج شگفتی ختم می شود.من نمی خواهم که حرف های بزرگی با فیلم هایم نقل کنم و یا جهانی را درس بدهم و یا تماشاگری که بلیط فیلم ام را خریده خوار بشمارم.من نیز عاشق قصه گویی ام اما باید اقرار کرد که فرمول آقای تارانتینوی عزیز و هم قطارانش ما را از این برزخ نجات نخواهد داد(پوزخند امیر قادری جلوی چشمانم است!).
به تمام نسل اولی ها و موج نویی ها می اندیشم.گرچه گدار جوان می گفت:چطور می توان با «یک تفنگ و یک دختر» فیلم خوبی ساخت؟اما نه تنها از روی دوش فیلمسازانی همچون ژان روش و مارکر و واردا بود که این را می گفت،که حالا فیلم های او و همراهان موج سوارش یکی از بهترین اسناد از حال و هوای آن دوران پاریس و صدالبته از روحیه سازندگان شان اند.مکری نیز به درستی راهی را می رود که موج نویی ها و جان کاساوتیس و یا کن لوچ برگزیدند.ارزان و سریع و با افسار گسیختگی یک شورشی.تمام آن جوانان خشمگین توانستند با تکیه بر تکنیک های بداهه پردازانه و ارزان و استفاده از فضاهای واقعی و آمیختن سنت های سینمای مستند و داستانی با یکدیگر،در مقابل سینمای محافظه کار کشورشان بایستند و دنیای خودشان را شکل دهند.آیا من حق ندارم دنیای خیالی ای را طلب کنم که بر آمده از روزگار این جا باشد و نه از علایق یک آمریکایی خوره بی مووی؟و گرچه دنیای کوچکی شده دنیای ما،اما گمانم اعتبارش از آن هر کسی است که نهایتا بتواند هر چیزی را به قول جارموش "از آن" خود کند.تجربیات و تلاش های استعداد خوش فکری همچون مکری قطعا برای آینده این سینما و راه های نرفته اش بسیار لازم اند،اما موج نوی ایرانی چرا تا این اندازه باید تکرار شده باشد؟و اگر بخواهد خودش باشد به راستی باید چه کند؟
روزنامه فرهنگ . شماره ویژه فجر

۱۶.۱۱.۸۷

به عقب نگاه کن


یادداشت های روزنامه فرهنگ . شش
روزهای انقلاب است.روزهای شعارها و تصاویر آشنا.نسل من با این ها بزرگ شده است.تک تک ضربه های آن مارش های انقلابی در دل و مغزش نشسته و به تکرار تصویر آن مشت های خونین بالا گرفته خو کرده است.انقلاب و جنگ و مارش ها و پرچم هایش برای ما آن قدر عادی بوده اند که بازی های توی کوچه.آن قدر به ما نزدیک بوده اند که دوستان مان،همسایه ها و هم محلی ها.هرچند زمان گذشت و دوست های واقعی کمی پا عقب گذاشتند و همسایه ها،هم سایه بودنشان را مزه مزه کردند و محله را اتوبان ها شکافتند و تصاویر مستند انقلاب هم ماندند برای ایام بهمن ماه.
اما این یادداشت درباره این ها نیست و چرخی است در شگفتی کشف اخیرم.این روزها هر کجا پا می گذارم دوستان و همکارانم را می بینم که فیلم هایی درباره انقلاب می سازند و با حرارت،از برخوردشان با آدم های انقلابی و سیاسی نسل های پیش می گویند.از هیجان تصاویر آرشیوی جدیدی که یافته اند و از آمیختن آنها با تصاویر امروز.اما اجازه دهید بگویم این شگفتی و کشف،این دوباره به عقب نگاه کردن،انگار دو سه سالی می شود که مستند سازان مان را درگیر کرده است.برای ما پنجاه و هفتی ها به بعد این طور است که انگار یک شبه بزرگ شده باشیم و ناگهان قدرت درون آن صف های بهم فشرده را درک کرده باشیم.آن مردمی که در آغوش هم به خون کشیده می شدند و با هم می گریستند و به هم فحش نمی دادند و تصویرشان به ما می گوید که انگار به راستی همدیگر را دوست می داشتند.یک جور دلتنگی برای آرمان های اوایل دهه شصت است شاید؟یک جور حسرت برای چیزهایی که امروز نیستند و ما هم دقیقا نمی دانیم که رنگ و مزه آن روزگارشان چه بوده اند و هر چه که ازشان می دانیم از همین آرشیو های باقی مانده می آید.برای مستند سازان نسل های پیش تر،خدا می داند مرور چه چیزها که نیست.برای فیلم سازانی همچون حسین ترابی و یا منوچهر مشیری و یا کامران شیردل که آن روزها درست در میان معرکه بوده اند،شاید مرور یک عمر است.نگاهی به یک راه آمده.
تصاویر پر قدرت آن روزها دوباره به میان ما بازگشته اند.به دور و برتان نگاهی کنید.به فیلم های این یکی دوساله.آن قدر می توان مثال آورد که شگفت زده تان خواهد کرد.تصاویر آشنایی از فیلم های محمد شیروانی،پیروز کلانتری،روبرت صافاریان،احمد میراحسان و بهمن کیارستمی و مهرداد زاهدیان و خیلی های دیگر را می توان نام برد.و یا مثلا مجموعه مستند "تصویرگران انقلاب" که به همت سعید رشتیان و پیروز کلانتری در دل یک تولید گروهی متفاوت کار شد و این روزها روی آنتن است (شبکه یک – ساعت بیست).خوب و بد این فیلم ها برایم مهم نیست و تنها به این می اندیشم که به راستی از چه زمانی تصاویر انقلاب به فیلم های مان راه پیدا کردند؟از چه زمانی مشغول این کند و کاو شدیم؟از کی به این در هم آمیزی سوررئالیستی تن زدیم؟یک نمونه مثال زدنی همین سال های اخیر،فیلم "ایران یک انقلاب سینمایی" نادر تکمیل همایون است و فصل دیدنی تلفیق نقطه اوج فیلم "کندو" و آن آتش و دود عظیم و آن جمعیت خروشان.فریدون گله با لحن شیرین اش از آن زنبوری می گوید که سرانجام نیش اش را به شهر می زند و صورت بهروز وثوقی پر از خون و شادی و هیجان کشف عبور از مرزهای جدید می شود.این دوباره به عقب نگریستن چه جور مفهوم پنهانی در خودش دارد؟و گر چه هنوز قدرتش راندارم تا مکانیسم این چرخش را بفهمم اما از این گنگ بودنش نیز لذت می برم.از این که سرانجام یاد می گیریم چگونه با قصه های خودمان فیلم بسازیم و چگونه با مردم خودمان درگیر شویم.دلم نمی خواهد به این فکر کنم که آیا تلوزیون می گذارد یا نه؟ آیا سانسور می شویم یا نه؟آیا مدیر شکم سیر فستیوالی در آن سر دنیا ما را می فهمد یا نه؟می خواهم از همه این ماجرای بزرگ و قصه های تمام نشدنی اش لذت ببرم و حکایت های ایرانی تعریف کنم.