۱.۶.۸۸

خانواده ماییم

بعد از بیانیه عدم شرکت مستند سازان در جشنواره سینما حقیقت،این روزها دوباره حرف از خانواده سینمای مستند شده و این که چرا ما با بیانیه مان،حرف های داخل خانه را به بیرون از آن برده ایم.راستش حالا باید پرسید کدام خانواده؟ آیا این صد و چهل معترض (که راهی جز اعتراضی این چنینی برایشان نمانده) همان خانواده مورد نظرند یا همکارانی که از بالا (حتی با قصد خیر) برای ما خانه و خانواده را معنی می کنند؟
سال گذشته مجله فیلم از من خواست مطلبی درباره دومین دوره جشنواره سینما حقیقت بنویسم.اما من به جایش درباره اهمیتی که جشنواره ها برای ما داشته اند نوشتم و تیترش را گذاشتم «خانواده سینمای مستند».امروز به این می اندیشم که گرچه مخاطب یادداشتم همکاران خودم بوده اند اما اگر اندکی از حس و حسرت موجود در آن،توسط سیاست گذاران فرهنگی مان و دلسوزان خانواده شنیده می شد،شخصا آن بیانیه را امضا نمی کردم.آیا روزی می رسد که ما به جای ارشاد دیگری،خیلی ساده به او گوش دهیم؟و اما آن مطلب :

خانواده ی سینمای مستند
(به بهانه دومین جشنواره سینما حقیقت)

می گفتند نسل ما پنجاه و هفتی ها به بعد،بسیار عجول است و همه چیز را همین حالا می خواهد و بسیار ناپخته اما مدعی است. در دلم می گفتم شما درست می گویید اما ما که ادامه شما نیستیم که این همه می رنجانیم تان. اگر هم می خواستیم نمی توانستیم ادامه ای حتی غیر منطقی باشیم. ما بچه های نسل دیجیتالیم که وقتی فیلم هایمان را ساختیم تازه فهمیدیم شما هم وجود داشتید و می شد از شما و فیلم هایتان هم یاد بگیریم. ما مکتب نرفتیم و خاک صحنه نخوردیم و از همان اول روی سیاه مشق هایمان می نوشتیم : فیلمی از ... ! ما متعلق به دوران وی.اچ.اس بودیم و قبل از این که گلستان و شیردل و اصلانی و خیلی های دیگر را بیابیم از هر فیلم درب و داغان و صدبار کپی شده فرنگی که به دستمان می رسید تقلید می کردیم. ما دهه شصتی ها حتی قبل از این ها با جیره روزانه کارتون های تلوزیون و کتاب های دست دوم تن تن و ژول ورن بزرگ شدیم و نه می دانستیم موج نویی ها که بودند و نه می دانستیم فریدون رهنما از پاریس چه آورده بود. ما همه چیز را از تهش یاد گرفتیم و در جزیره های مان چرخ ها را از نو اختراع می کردیم. البته گمان نمی کنم این ها برای هیچ نسلی افتخارآمیز باشند اما به هر حال ما این طوری بالا آمدیم و این گونه در سینمای مستند و کوتاه،رویای مان را شروع کردیم. اما از اوایل دهه هشتاد به این طرف و به خصوص از جشنواره مستند کیش بود که ما بچه های لجباز مدعی آرام آرام با فضایی از عقبه مان و آدم های آن آشنا شدیم و فیلم هایمان را کنار هم دیدیم و گپ زدن هایمان شروع شد. من باکامران شیردل،پیروزکلانتری،روبرت صافاریان، مهوش شیخ الاسلام،رضا مقدسیان،ارد عطار پور و فرهاد مهرانفر و خیلی از آدم حسابی های سینمای مستند در همین جا آشنا شدم.گرچه آن سال ها بدرستی درک نمی کردیم،اما جشنواره ها تبدیل به معابدی می شدند که حلقه های گم شده را به هم وصل می کردند و هرچند سیاست های شان همواره خیلی ها را می رنجاند اما ما را به هم دیگر نشان می دادند.اگر در نوشته های سالهای اخیر جستجو کنید،شگفتی دو طرف جبهه را از آشنایی با هم،به خوبی درک خواهید کرد.حتی با بسیاری از فیلم سازان نسل خودم نیز اولین بار در همین جشنواره ها آشنا شدم.با بهمن کیارستمی،مهرداد اسکویی،محمد شیروانی،بهفر کریمی،الهام حسین زاده،مهناز افضلی و مرجان ریاحی و خیلی های دیگر به واسطه همین جشنواره ها آشنا شدم و گفتگویی هرچند اندک میان مان درگرفت.ذره ذره فضایی شکل یافت که همه معترف شدند ما یک خانواده ایم.ما پدران و مادران فرهنگی مان را یافتیم و آنان فرزندخوانده های عجیب و غریب شان را پذیرا شدند و خب هر خانه ای جهنم خودش را دارد! جشنواره سینما حقیقت امسال و سالن های شلوغش دوباره نشان دادند که اگر سقفی باشد،بسیاری مایلند در سایه اش با هم زندگی کنند.چنان که در آن شش روز میهمانی،تمام نسل های این سینما گرد هم آمدیم و با هم زندگی کردیم و فیلم دیدیم و بحث کردیم و نوشتیم و خواندیم و بزرگ تر شدیم و چه زندگی های غریب و متنوعی را که در پرده های جلوی چشمانمان مزه مزه نکردیم.گرچه جشنواره های دولتی،فضای کنونی سینمای مستند ما را رنگی از واقعیت بخشیدند اما ای کاش زورش را داشتیم تا خانه ای همیشگی بنا کنیم.ما به استمرار این فضا برای پیشرفت مان احتیاج داریم.برای این که بیشتر دیده شویم و به خصوص توسط مخاطبان واقعی مان دیده شویم.ما و کیلومتر ها فیلم های گرفته شده مان به نقد شدن نیازمندیم،به فضای مطالعاتی و مجله ای تخصصی،به دیالوگ هایی با همرزمان مان در علوم انسانی.و گمان نمی کنم کسی بهتر و بیشتر از خودمان ضرورت ایجاد این فضا را به درستی درک کند.حتی حالا که همدیگر را یافته ایم باز منتظریم تا تمام این ها را نیز نهاد های دولتی برایمان آماده کنند؟وقت آن نرسیده که این حیاط خلوت را آب و جارویی کنیم و آماده میزبانی شویم؟
آبان هشتاد و هفت.مجله فیلم
مطالب مرتبط
یک اعتراض محترمانه (ناصر صفاریان)
همه ما خانواده مستندیم (جواب مرضیه ریاحی به همین یادداشت)
خانواده ماییم(تشریح و توضیح محسن قادری بر همین یادداشت)

۲۷.۵.۸۸

بیانیه اهالی سینمای مستند:چرا در جشنواره "سینماحقیقتِ" امسال شرکت نمی­کنیم؟

سینمای مستند ایران سندهای ارزشمندی از واقعیت­های جامعه­ی ایرانی در تاریخ یك­صد ساله­ی خود ثبت كرده است. این سینما برای تصویر كردن شرایط این سرزمین توانسته با وجود همه­ی قید و بندها، از سال­های دور، دوران انقلاب، دوران جنگ و نیز دو دهه­ی اخیر اسناد بسیاری به یادگار بگذارد. متاسفانه سخت­گیری و ممانعتی كه امروز بر مستندسازان در ارائه­ی تصویر واقعی و منصفانه از جامعه­ی ملتهب ما اعمال می­شود، بی­سابقه است.
این شرایط ما را به كنشی ناگزیر وامی­دارد كه به­رغم اذعان به اهمیت برگزاری جشنواره­ی "سینماحقیقت" که توانسته طی دو دوره­ی قبلی فضای موثری در عرصه­ی نمایش و گفتمان پیرامون سینمای مستند به­وجود آورد؛ از شركت در جشنواره­ی امسال خودداری كنیم.ما نمی­توانیم جای خالی مستندهای ساخته­نشده از وقایع اجتماعی اخیر را نادیده بگیریم و به دلیل ارزش و احترامی كه برای بیان حقیقت قائل­ایم از هرگونه حضور و شركت در این جشنواره به عنوان دست­اندركار، منتقد و تماشاگر خودداری می­كنیم.
26/5/1388

امضاكنندگان (به ترتیب حروف الفبا):
1-فرهنگ آدميت،2-هوشنگ آزادي‌ور،3-سپيده ابطحي،4-منصوره اربابي،5-محسن استادعلي مخملباف،6- مهدي اسدي ،7-مهرناز اسدي،8-مهرداد اسكويي،9-اشکان اشکاني،10-احسان اصغرزاده،11- مهناز افضلي،12- اسماعيل امامي ،13- همايون امامي،14-محسن اميريوسفي،15- هيوا امين‌نژاد،16-عباس اميني،17-ژيلا ايپکچي،18-مهدي باقري،19-رخشان بني‌اعتماد،20-ميثاق بني‌مهد،21-ميلاد بهار،22-امير بهاري،23-حسن بهرامزاده ،24-رضا بهرامي‌نژاد،25-وحيد پارسا،26- ماني پتگر،27-مهدي پريزاد،28-مرتضي پورصمدي،29-سعيد تارازي،30-جواد توانا،31-فرزاد توحيدي،32- ياسمن تورنگ،33-شهروز توکل 34-رضا تيموري،35-اميرحسين ثنايي،36-حميد جعفري،37-محمد جعفري،38-مهدي جعفري،39-فرناز جمشيدي مقدم،40-رضا حائري،41-اميرحسين حجت،42-الهام حسين‌زاده،43-سيروس حصاري،44-مريم حق‌پناه،45-خاطره حناچي،46- لقمان خالدي،47-مجيد خالقي سروش،48- بنفشه خشنودي،49-مصطفي خرقه‌پوش،50-علي دادرس،51-رضا درستكار،52-محمد رازدشت،53- شادمهر راستين،54-محمود رحماني،55-فريبا رستمي،56- محمد رسول‌اف،57-پناه‌برخدا رضايي،58- ناهيد رضايي،59-آرش رئيسيان،60-احمد زاهدي،61-مهرداد زاهديان،62-حميد زرگرنژاد،63-ارد زند،64-مونا زندي،65-مهران زينت‌بخش،66- بابک سالک،67-سامان سالور،68-ابراهيم سعيدي،69-پويان شاهرخي،70-مهوش شيخ‌الاسلامي، 71ـ وحيد شيخ‌لر،72-کامران شيردل،73-محمد شيرواني،74-کتايون شهابي،75-احمدرضا صدقي وزيري،76-ناصر صفاريان،77-احمد طالبي‌نژاد،78-عبدالخالق طاهري، 79-محسن ظريفي‌پور،80-مجيد عاشقي،81- محسن عبدالوهاب،82-مصطفي عزيزي،83-بهرام عظيم‌پور،84-فرشاد فدائيان،85-فرشيد فرجي،86-کورش فرزانگان،87-فرشاد فرشته‌حکمت،88-محمدرضا فرطوسي ،89-بايرام فضلي،90-محسن قادري،91-علي‌رضا قاسم‌خان،92-رخساره قائم‌مقامي،93-امين قدمي،94-مهدي قربان‌پور،95-ميترا کارآگاه،96- محمود کاظمي،97-مهدي کرم‌پور،98-بهفر کريمي،99-محمود کريمي،100- مينا كشاورز،101-پيروز كلانتري،102-علي کلانتري،103-مهدي کوهيان،104-بهمن كيارستمي،105- کيوان کياني،106-پرويز کيمياوي،107-مهدي گنجي،108-علي لقماني،109-رامتين لوافي‌پور،110-سودابه مجاوري،111-علاء محسني،112- مهناز محمدي،113-ابراهيم مختاري،114-ارسطو مداحي گيوي،115-سودابه مراديان،116-سودابه مرتضايي،117-انوشيروان مسعودي،118-ليدا معيني،119-محمود مقدس جعفري،120-محمدرضا مقدسيان،121-اسماعيل منصف،122- ميترا منصوري،123-مجيد موثقي،124-آذر مهرابي،125-فرهاد مهرانفر،126-ماکان مهرپويا 127-احمد ميراحسان،128- مجتبي ميرتهماسب،129-سعيد نادري،130-محمد نامي،131-نسيم نجفي،132-جواد نجم‌الدين،133- پريوش نظريه،134-ماجد نيسي،135-فرهاد ورهرام،136-محبوبه هنريان.
این لیست در حال تکمیل شدن است.

۲۴.۵.۸۸

چگونه باید فیلساز شد؟

هر کسی که مدتی کارگردانی کرده و چندتایی فیلم ساخته باشد همواره از سوی کسانی که قصد دارند به تازگی وارد این حرفه شوند در معرض این پرسش قرار گرفته که: چگونه باید شروع کرد؟آیا باید برای آموختن فنون فیلمسازی به دانشگاه رفت؟آیا باید دستیاری کرد؟راستش هیچوقت جواب روشنی به این سوال نداده ام.رشته آکادمیک من گرافیک بوده است و بعد از دانشگاه به شکلی تجربی و در حین ساخت فیلمهای کوتاه خودم،کارگردانی را آموختم.بعدها با کارگردانی مستندهای تلوزیونی و نیز فیلم های صنعتی و تیزرهای مختلف و البته مونتاژ فیلم های دیگران چیزهای بیشتری آموختم.از طرف دیگر،همکاران و دوستانی نیز داشته ام که برخلاف مسیر من،فنون فیلمسازی را در دانشگاه ها آموخته اند.بعضی از آنها کارگردان های خوبی هستند که همه جوره بلدند گلیم خودشان را از آب درآورند و بعضی شان حتی از کارگردانی یک پلاتوی کوچک نیز عاجزند.باید این را دانست که باید و نبایدی وجود ندارد.هرکدام از این مسیرها آفتهای خودش را دارد و نمی توان هیچ کدام را به دیگری «توصیه» کرد.
آفت دانشگاه های ما این است که از بازار کار کشور جدا هستند و در نتیجه ذهن یک دانشجوی سینما را با مسایل نظری ای پر می کنند که بر اساس سلیقه ای از پیش تعیین شده بیشتر با سینمای نخبه گرای اروپا و آمریکا درگیر است.اگر چنین دانشجویی خودش به دنبال کار عملی در سینما و تلوزیون نباشد،زمانی که فارغ التحصیل می شود با شکافی عمیق میان آموخته های انتزاعی اش و واقع گرایی زمخت فیلمسازی حرفه ای در ایران مواجه خوهد شد.گذشته از این،کارگردانی فیلم،تجربه ای فراتر از فراگیری فنون صرف سینمایی است که به سادگی و در مدتی کوتاه قابل آموزش و آموختن اند.کارگردانی سینما در اصل نیازمند دیدی عمیق به زندگی و درام های نهفته آن است که آموزش آن در هیچ واحد درسی دانشگاهی گنجانده نشده است.این ترکیب گمراه کننده «دید عمیق» همان چیزی است که جهان متفاوت هر سینماگر اصیلی را به نمایش می گذارد.سینماگرانی که بسیاری شان فیلمسازی را تنها در دانشگاه فیلمسازی خودشان فرا گرفتند.شاید به نظر برسد من طرفدار نوعی افتخار به بی سوادی و غریزی گری باشم.پس اجازه دهید با برشمردن چند ایراد عمده جبهه مقابل که در آن به طور خودآموخته سینما را می آموزند،این اتهام را رفع کنم.
اولین مشکل عملگرایان دور بودن شان از مسایل نظری و بخصوص تاریخ هنر است.اگر افراط این مسئله در میان رهروان آکادمی به آن شکاف عمیق می انجامد در میان این جبهه به نوعی دیگر از توهم دامن می زند.چرا بعضی از آنها بیش از هرچیز به «الهام» معتقدند و می پندارند که «غریزه» نجاتشان خواهد داد؟تجربه می گوید که این دسته از کارگردان ها،آدم های پرمدعای کم سوادی هستند که این گونه خودشان را پشت نابلدی هایشان مخفی می کنند.اما اگر کسی بتواند از این سد عبور کند یکی دیگر از آفت های این جریان گریبانگیرش خواهد شد که من «پراکندگی دانش» می نامم اش.کسانی که خودآموخته بار آمده اند ناچارند به روش آزمون و خطا بیاموزند و پیش بروند و این باعث می شود که همزمان مقدار فراوانی اطلاعات بیهوده و یا حتی غلط نیز جمع آوری کنند.غربال این اطلاعات وقت بسیاری خواهد برد و آنچه یک دانشجو می تواند به صورت فشرده و در شش ماه از یک استاد با تجربه فرابگیرد ممکن است برای کسی خارج از آن سیستم چند سال وقت ببرد.این مشکل به مشکل های پایه ای دیگری نیز می تواند منجر شود،از جمله این که می تواند به جای ذهنیتی ساختارمند،ذهنیتی مغشوش و درهم برای فیلمساز به جای بگذارد.

به گمانم باید راهی میان این دو جبهه یافت و روشهای نوینی جایگزین آموزش فیلمسازی اکنون در ایران کرد.کارگاه های فیلمسازی فشرده ای که مدتی است در ایران نیز باب شده است یکی از این روش های بینابینی می تواند باشد.روشی برای آشتی علم و عمل.
بیست و چهارم مرداد هشتاد وهشت . اعتماد ملی

۱۲.۵.۸۸

مارادونای کاستاریکا


آقایان و خانم ها! اینک مارادونای سینما برایتان می نوازد.و فیلم دیوانه ای که این گونه شروع شده با نوازندگی خام دستانه امیر کاستاریکا و ملودی معروف وسترن "خوب،بد،زشت" ادامه می یابد و شما را به دنیای مجنونی پاس می دهد که در آن تب و تاب نمایشی و ادا و اطوارهای کاستاریکا با افسون و جادوی نمایشگرانه مارادونا پیوند می خورد.
"مارادونای کاستاریکا" را در جشنواره سینما حقیقت سال گذشته در سالن سینما به همراه انبوه جمعیت تب زده ای دیدم که حداقل سه ساعت پیش از نمایش به صندلی هایشان چسبیده بودند و خاطره تماشای این مستند،به تجربه ای به یاد ماندنی تبدیل شد.چند ماه بعد تمام افسون فیلم در نمایش خانگی اش از بین رفته بود و خب چه باک!سینما را تنها شاهکارها نمی سازند(امیر کاستاریکا چند بار به قصد ساخت یک شاهکار فیلمی را شروع کرده است؟).بیش از آنکه بخواهم داوری کنم دلم می خواهد از لذت دریافت چیزی در این فیلم برایتان بگویم که در سینمای مستند ایران کم اش داریم.این که مستند هم حق دارد همچون هر فرم هنری،گاهی طناز و شاد باشد و تماشاچی اش را وادارد که از شوق فریاد بکشد و یا از خنده به خودش بپیچد.ذهنیت سینمای مستند عبوس و سرخورده ای که تنها به دور مشتی آمار و اسناد می پیچد و یا با حساب گری به دنبال سوژه های حاد اجتماعی می گردد را باید به فراموشی سپرد.فیلم مستند نیز می تواند از پرداختی هنرمندانه و ظریف بهره مند باشد و همچون بهترین درام ها قدرت و توان اش را از کنار هم نشاندن غم و شادی بدست آورد.
مستند کاستاریکا،مارادونا را وا می دارد تا بار دیگر به زندگی اش نگاهی بیاندازد و فیلم مسیرش را هم زمان از میان اشک و لبخند و حسرت و افتخار می پیماید و برخلاف بسیاری از زندگی نامه های قهرمان پرور،گاهی لحن اش به شوخی های ابزوردی تنه می زند که نیمچه سیاسی اند و گاه نیز چهره قهرمان داغان اش را بی هیچ دلسوزی ای ،لخت و عریان پیش چشمان ما می گذارد.با این حال هنگامی که فیلم را می دیدم از خودم می پرسیدم کاستاریکا چگونه می خواهد به خاطرات تلخ و سیاه زمانی که کوکائین زندگی مارادونا را بلعید نگاهی بیندازد؟فیلم چگونه می خواهد بدنامی قهرمانش را رو کند؟و کاستاریکا با هوشمندی این ها را تا نیمه دوم فیلم اش و تا بهترین و پرشور ترین فصل آن پنهان می دارد.فصلی طولانی که در آن،مارادونا و خانواده اش در کلوپی شبانه،ترانه راک به یادماندنی ای که به افتخار مارادونا ساخته شده است را با یکدیگر می خوانند.کاستاریکا با استفاده موثر از مواد خام آرشیوی و در دل نقطه اوج جشنی پرشور و حال،تصاویر متضادی از یک پدر،یک قهرمان،یک شورشی و یک معتاد را ترسیم می کند.
گرچه گاهی شخصی سازی های کارگردان در این مستند و رجوع مدام او به تصاویر و کاراکتر فیلمهای داستانی اش و مقایسه ای که این گونه میان خودش و مارادونا ترتیب می دهد،جا نمی افتد و در چنین لحظاتی فیلم بی هدف و سرگردان می ماند اما با این حال برای یک فیلم مستند و کارگردان اش چنین حقی را قائلم که فیلم اش را به پرتره ای شخصی از خودش نزدیک کند و زندگی و خاطرات و تجربیاتش را به درون فیلم بریزد و این گونه خودش را دوباره بازیابد.فرم رها و باز سینمای مستند چنین اجازه ای را به کارگردان داده تا فیلمش را به دوئل دوستانه ای میان خودش و مارادونا تبدیل کند.کاستاریکا در این فیلم دو نمود برجسته فرهنگ عامه،یعنی فوتبال و سینما را در هم می آمیزد و به ترکیب جذابی از این دو می رسد.چنین فیلم هایی که توانایی آن را دارند تا در یک اکران عمومی نیز استقبال گسترده ای بدست بیاورد در این سال ها به نوعی به حیثیت سینمای مستند تبدیل شده اند.

۱۰.۵.۸۸

قصه های زمانه ای دیگر

وقتی به سینمای دهه شصت ایران می اندیشید،کدام شخصیت سینمایی برایتان جوهر روحیه آن زمان را در خود دارد؟ تبلور دهه شصت برای من در «حمید هامون» است.او یکی از نمونه ای ترین شخصیت های فیلم های «شبه عرفانی» آن دهه است.نوعی سینمای بومی که تحت تاثیر داروهای ضدعفونی وزارت ارشاد رشد کرد و جز جشنواره ها هیچگاه نتوانست در میان مردم جایی برای خود بیابد و با تغییر سیاست ها به ژانری فراموش شده تبدیل گشت.اما حمید هامون در همان ژانر هم موجود ناخواسته و بدقلقی بود.شخصیت سرگردانی که عرفان دیگر آرامشی برای اش نمی آورد و یاس تلخی که او را می خورد،نوید آینده ای امن را نمی داد و دریای پایان فیلم بیش از آنکه دعوت به پاکی باشد،زمزمه ای «هدایت» وار بود.همچون هر فیلم قدرتمندی،اکران هامون نیز صف کشی انبوه موافقان و مخافان خود را تجربه کرد اما در این میان آنچه برای بزرگترها قابل درک نبود استقبال بی سابقه نسل جوان از این فیلم بود.هامون اندک اندک به فیلم کالت سینمای بعد از انقلاب تبدیل شد و هامون بازهای جوان خوش بودند به اینکه دیالوگ های تلخ و شیرین اش را از بر می خواندند.

در کمتر از دو دهه بعد داریوش مهرجویی باز یکی دیگر از محبوب ترین شخصیت های سینمایی را خلق کرد که این بار یک جور هیپی ایرانی بود که از آن سنت عرفانی چیزی جز سر و شکلی درویش وار برایش نمانده بود.انگار حمید هامون که جواب سوال هایش را در علی عابدینی نیافته بود در هیات یک علی دیگر سر به خود ویرانگری برداشته بود.نسلی پر از سوال و پر از دغدغه،جای خود را به نسلی داد شکننده و عصیانگر که به درستی جای نمایش حکایت شان را در گوشه پیاده روهای شهرها یافتند و هنر رسمی،پس شان می زد.صدایی که از حنجره سنتوری بیرون می ریخت،نماینده یکی از معروفترین و شاخص ترین صداهای نسل جوان بود و البته نماینده «هنر زیر زمینی» ای که وزارت ارشاد همان دوره خیلی شفاف گفته بود کمر به نابودی اش بسته است.و این برای وزارتی که رویای سنفونی های بزرگ می پروراند و آرمانش سینمای ملی ای پرعظمت بود اصلا غریب نمی نمود.سنتوری همچون فرزند ناخلفی که والدینش مایل نبودند او را به دیگران نشان دهند،تنبیه و از اکران کنار گذاشته شد.

اما به راستی زمانه دیگری شروع شده بود و در کوتاه مدتی سنتوری سوار بر موج رسانه های جدید،تمام ایران را درنوردید و ترانه های محبوب و غم زده محسن چاووشی سر از تمام خانه ها و موبایل ها در آورد.اما آن چه این بار عجیب می نمود همراهی همه نسل ها با علی سنتوری بود.اگر هامون پرشور و شر به این متهم می شد که نماینده قشر نخبه است،این بار کاراکتری نابودتر و منفعل شده تر جای او را گرفته بود تا همه در سوگش زار بزنند.علی سنتوری بسیار آشنا می نمود و گریستن بر او و مصائبش انگار گریستن برای قامت خمیده خودمان بود.داریوش مهرجویی با حساسیت اجتماعی بی نظیری،شخصیت اش را از میان جوانانی انتخاب کرده بود که پرشور تر و ناامیدتر از همیشه در زیرزمین ها و آپارتمان های شان به ساخت ترانه هایی پرخون مشغول بودند و جامعه رسمی به هیچ وجه مایل نبود نه آنها را ببیند و نه کلام شان را بشنود.اما مهرجویی نشان مان داد که باید آنها را ببینیم.لازم است که آنها را بشنویم.صدای این نسل می تواند صدای همگان باشد و غم آنان غم غریبگان نیست.ما نباید خودمان را پس بزنیم.سینما قرار نیست نمایشی از یک زندگی نمایشی باشد.سینما برای زنده ماندنش باید که با زندگی ها و شهرها و جامعه ای زنده و پرتپش گره بخورد و از این منظر به گمانم سنتوری سرانجام به درستی جایش را در پیاده رو ها یافت.

دهم مرداد هشتاد و هشت . روزنامه اعتماد ملی