۲۰.۱۱.۸۷

شهرام و پی دی صد و پنجاه و چند داستان دیگر


در زمستان هشتاد و سه،من و دو جوان دیگر در ماشینی قراضه به سمت کاشان می رفتیم تا در یک جشنواره کوچک دانشگاهی شرکت و فیلم های دانشجویی شان را داوری کنیم.برای خودمان قهرمان هایی بودیم و به ما می گفتند: استعدادهای آینده!ضبط ماشین را با ترانه ای راک تصاحب کرده بودیم و ایده های سینمایی مان را توی صورت همدیگر و آن راننده بیچاره پرتاب می کردیم.یکی از آن دو شهرام مکری بود و آن دیگری امیر قادری.ما هر سه،جوانان مهاجری بودیم که آینده را می خواستیم و عاشق این بودیم که ادای دهه هفتادی های آمریکایی را درآوریم.عاشق سینما بودیم و تمام زندگی نامه هایش را قورت داده بودیم و مشخص بود که یکی از ما جارموش خواهد شد و آن دیگری تارانتینو و یادم نیست امیر می خواست دقیقا در جلد چه کسی فرو رود.آماده بودیم با فیلم ها و نوشته های از ته دل مان،مغز هر دایناسوری را که جلو می آمد خرد کنیم.بله!آن روزها جور دیگری بلد نبودیم باشیم.اما زمان گذشت و ما کمی زودتر از آنچه که باید پیر شدیم و محافظه کاری را نیز آموختیم و کم کم علایق مان شکل خاص خودش را پیدا کرد.زمان آن قدر که باید،گذشت تا من در یکی از روزهای زمستان هشتاد و هفت با اشتیاق بروم و در صف جشنواره فجر بایستم و بلیط بخرم و روی صندلی سینما بنشینم و آماده شوم تا به جای تارانتینو،مکری برایم قصه بگوید.
خواهید پرسید که فیلم اش چطور بود؟راستش من ایده آل هایم را جایی کنار همان جاده اول قصه ام رها کرده ام و حالا می خواهم با همین داشته های خودمان زندگی کنم و اجازه دهید بگویم از این لذت می برم که شهرام مکری یکی از نماینده های نسل ما پنجاه و هفتی هاست.خوشحالم که او فیلم بلندش را آن طور که دلش می خواست ساخت و به قول خودش خیلی "چریکی" توانست تجربه ها و ایده های فیلم های کوتاهش را به فضایی حرفه ای تر و گسترده تر بکشاند.در همین چند سال اخیر خیلی از جوان ها با سرمایه دولتی فیلم بلند ساختند و ایده های آبکی شان را به نام فیلم تجربی به خورد ما دادند و همیشه هم گله کرده اند که چرا به سینمای "متفاوت" شان توجه ای نمی شود؟اما شهرام مکری با هزینه ای اندک فیلم اش را ساخته و یکی از آن کسانی است که کمتر از شرایط حاضر گله می کند و بیش تر از جشنواره های جذاب آن وری،دلش در گرو سینمای ایران است.
اما به راستی فیلم او را چگونه دیدم؟نسل ما که در یک انقطاع کامل فرهنگی به دنیا آمد و بزرگ شد،به ناچار دانشگاه خاص خودش را برپا کرد و کار سینما را عمدتا از روی فیلم دیدن فرا گرفت.در این میان نقش کارگردان های فرنگی و فیلم های قرص و محکمشان در شکل دادن نگاه نه چندان قوی ما،خیلی پررنگ تر از فیلمسازان ایرانی بوده است.خیلی از ایده آل های نسل های قبلی،در ما برجسته نشد و ما همچون قهرمان های بی رمق و ناشی یک "بی مووی"،افتادیم و بلند شدیم وشاگردی نکردیم و هیچ کس را قبول نداشتیم و می خواستیم دنیای نوی قشنگمان را خودمان بسازیم.در آرشیوهای مان فیلم های پست مدرن آمریکایی که با هزار بدبختی و روی وی اچ اس گیر آورده بودیم پیدا می شد اما هنوز فیلمی از گله و گلستان ندیده بودیم.سینما برای ما معبد بزرگی بود که می توانستیم دسته دسته و بدون امتحان واردش شویم.
از میان فیلمسازهای نسل جوان،مشخصا شهرام مکری و از میان منتقدان اش مشخصا امیر قادری،بیشتر از همه،سینما را برای خود سینمایش دوست دارند و به درستی بزرگترین الگوی شان کسی جز تارانتینو نمی توانست باشد.هنوز هم قادری شیفته وار از هر فیلم "استاد" می نویسد و یا هین فیلم «اشکان و انگشتر مترک و چند داستان دیگر» مکری پر است از ارجاعات به او و سینمایش.اما گیر من در این میان چیست؟راستش را بخواهید دیگر نمی توانم مانند گذشته سینما را تنها برای سینمایش دوست داشته باشم.هنوز هم جارموش را دوست دارم و یا درست مثل خود مکری آرزو دارم بتوانم فیلم دانشجویی بزرگی مانند «تعقیب» کریستوفر نولان بسازم.اما حالا بیشتر از هر وقت دیگری دوست دارم زندگی خودمان را در سینما تعقیب کنم.دوست دارم "سینمای شهرام مکری" را ببینم و این که او قصه های ایرانی اش را چه شکلی تعریف می کند.دوست ندارم ببینم و بخوانم که گاهی انطباق های غریب فیلمسازانی همچون فینچر و نولان و تارانتینو با فیلمساز های داخلی،در نقد های امیر قادری به چه نتایج شگفتی ختم می شود.من نمی خواهم که حرف های بزرگی با فیلم هایم نقل کنم و یا جهانی را درس بدهم و یا تماشاگری که بلیط فیلم ام را خریده خوار بشمارم.من نیز عاشق قصه گویی ام اما باید اقرار کرد که فرمول آقای تارانتینوی عزیز و هم قطارانش ما را از این برزخ نجات نخواهد داد(پوزخند امیر قادری جلوی چشمانم است!).
به تمام نسل اولی ها و موج نویی ها می اندیشم.گرچه گدار جوان می گفت:چطور می توان با «یک تفنگ و یک دختر» فیلم خوبی ساخت؟اما نه تنها از روی دوش فیلمسازانی همچون ژان روش و مارکر و واردا بود که این را می گفت،که حالا فیلم های او و همراهان موج سوارش یکی از بهترین اسناد از حال و هوای آن دوران پاریس و صدالبته از روحیه سازندگان شان اند.مکری نیز به درستی راهی را می رود که موج نویی ها و جان کاساوتیس و یا کن لوچ برگزیدند.ارزان و سریع و با افسار گسیختگی یک شورشی.تمام آن جوانان خشمگین توانستند با تکیه بر تکنیک های بداهه پردازانه و ارزان و استفاده از فضاهای واقعی و آمیختن سنت های سینمای مستند و داستانی با یکدیگر،در مقابل سینمای محافظه کار کشورشان بایستند و دنیای خودشان را شکل دهند.آیا من حق ندارم دنیای خیالی ای را طلب کنم که بر آمده از روزگار این جا باشد و نه از علایق یک آمریکایی خوره بی مووی؟و گرچه دنیای کوچکی شده دنیای ما،اما گمانم اعتبارش از آن هر کسی است که نهایتا بتواند هر چیزی را به قول جارموش "از آن" خود کند.تجربیات و تلاش های استعداد خوش فکری همچون مکری قطعا برای آینده این سینما و راه های نرفته اش بسیار لازم اند،اما موج نوی ایرانی چرا تا این اندازه باید تکرار شده باشد؟و اگر بخواهد خودش باشد به راستی باید چه کند؟
روزنامه فرهنگ . شماره ویژه فجر

0 نظرات: