۵.۱۱.۸۷

سایه یک شک

یادداشت های روزنامه فرهنگ . پنچ
هفته گذشته را در شهر های شمالی سرکردم.رفته بودم تا برای فیلمی که ساختش مدام عقب می افتد،تصاویری از بارش برف ضبط کنم.اما انگار باد آن دانه های سفید را به گوشه دیگری برده بود،جایی که فیلمساز دیگری به آفتاب احتیاج داشت.باید منتظر می ماندم و کلی وقت برای تلف کردن داشتم.دوربین جی 9 کانن ام همراهم بود و از سر بی کاری شروع کردم به عکاسی.همینطور می رفتم و از گربه هایی که در نور زمستانی لمیده بودند و از گلهای یخ و از دستکش هایم و از هر چیزی که آن طرف ها بود عکس می گرفتم تا به سایه آدمی رسیدم که مدت ها بود فراموشش کرده بودم.یادم آمد که خیلی وقت پیشتر ها دوست داشتم از زندگیش فیلمی بسازم؛اما می دانستم که زندگی ساده او تنها برای یک مستند پنج دقیقه ای مناسب است و خب فیلم پنج دقیقه ای،یک فیلم واقعی و درست و حسابی نیست! من هم گذاشته بودم اش در پوشه "شاید یک روزی" و راهم را کشیده بودم و رفته بودم سراغ سوژه های "دراماتیک تر" از او.آن روز با هم بودیم و مثل هر چیز دیگری دوربینم او را هم بلعید.شب که شد عکس هایش را دیدم.چندبار بالا و پایین شان کردم و ناگهان فهمیدم که گرچه داستان و شخصیت او به کار یک فیلم نمی آید؛اما چقدر مناسب مجموعه ای کوچک برای عکاسی است.چرا باید این همه زمان می برد تا من به "قالب" دیگری برای تعریف کردن زندگی او برسم؟آیا برای این نبود که قالب فیلم و بخصوص فیلم مستند،تمام ذهن مرا اشغال کرده بود؟تمام هفته از او و زندگی کوچکش عکاسی کردم و اتود هایی برای یک مجموعه عکاسی مستند برداشتم.مدام به این فکر می کردم که تا به حال چه ایده هایی را از دست داده ام که می توانستم با این روش از پس شان بربیایم.ایده هایی که مدت ها باهاشان کلنجار رفته بودم تا سر و شکل یک فیلم را به تن شان بدوزم اما سرانجام از دستانم گریخته بودند.خوشحالم که توانستم بعد از مدت ها به قالب دیگری چنگ بیندازم و راستش باید بگویم این دغدغه مدتها با من همراه بوده است.
همواره مجذوب مسیر کاری هنرمندان چند وجهی ای بوده ام که توانسته اند در قالب های مختلف و متنوعی تجربه کنند.از عباس کیارستمی گرفته تا اندی وارهول،دیوید لینچ،آینس واردا،دیوید برن،ژان لوک گدار،ارول موریس و استورم تورگرسون و خیلی های دیگر؛آن جنبه ای از کارشان برایم سحرانگیز بوده که مربوط به توانایی شان در تغییر مدیومی است که با آن قصه هایشان را تعریف می کنند.خیلی هایشان عکاسی و ویدئو و فیلم مستند و هنر چیدمان را تجربه کرده اند و غالبا با نویسندگی و یا کارهای ژورنالیستی درگیر شده اند و بوسیله آن ها فضای کار و اندیشیدن شان را گسترش داده اند.بعضی هایشان به سراغ نقاشی و یا موسیقی نیز رفته اند و انواع رسانه های پست مدرن،از کلیپ ها گرفته تا فیلم های تبلیغاتی را آزموده اند.از جمله غریب ترین این هنرمندان می توان به دیوید لینچ اشاره کرد.با مراجعه به سایت شخصی او با کارخانه رویاسازی تودرتویی مواجه می شوید و آدمی را می یابید که مدام مشغول در هم آمیختن هنرهای مختلف در آزمایشگاه هولناکش است.او از جمله کسانی است که همزمان با فیلم های اش در حیطه برنامه های تلوزیونی و پرفورمانس آرت و موسیقی و کمیک استریپ نیز آثاری خلق کرده است.او در تمام این آثار نه تنها بیان شخصی خودش را حفظ کرده،بلکه توانسته دنیای غریبش را با ابزار و مواد خام گوناگونی گسترش دهد و نظاره گر رشد و نمو موجودات لینچی اش در دنیاهای موازی دیگر باشد.دیوید برن،رهبر گروه راک "تاکینگ هد" که علاوه بر کار موسیقی به معماری و سینما نیز پرداخته است،در جایی گفته:تحولی در کارهای من نیست.یک ارتباط افقی بین تمام آن ها وجود دارد.در واقع جلو رفتن نیست،جا به جا شدن است.
امروزه ابزار دیجیتال و رسانه های جدید آن و کانسپت های نوینی که با خودشان به همراه می آورند به این گرایش "تغییر قالب" بیش از پیش دامن زده اند و به هر کسی اجازه می دهند که این جا به جایی را با ارزان ترین و دم دست ترین ابزار مزه مزه کنند.گرچه خیلی از دایناسور های حرفه ای،این نوع گرایش های لوس و خنک به مذاق شان خوش نمی آید،اما با گشت و گذاری در دنیای جدید هنر به آسانی می توان دید که روز به روز بر تعداد این گونه تجربه ها افزوده می شود.من این دنیای نو و تجربه هایش را دوست دارم.می خواهم از کمپانی کانن تشکر کنم.همچنین قصد دارم بخاطر وبلاگم یک نامه تشکر آمیز برای گوگل بنویسم.اما برای سونی با آن دوربین های سبک اچ.دی اش باید دسته گل فرستاد... آی پاد ام را کجا گذاشته ام؟
دوشنبه سی ام دی ماه هشتاد و هفت

0 نظرات: