گزارشی که امروز در سایت موسیقی ما خواندم، آنقدر داغم کرد که برای نوشتن این چند خط کفایت کند.کل ماجرا این است که خبرنگار این سایت به سراغ آقای داریوش پیرنیاكان، عضو هیأت مدیره و هیأت مؤسس خانه موسیقی رفته و از او پرسیده که آیا قرار است خانه موسیقی،در رابطه با حکم محکومیت محسن نامجو که توسط قاضی دادگاه عمومی استان تهران که به علت سخیف خواندن آیات قرآن صادر شده،اقدامی انجام دهد؟ و اما جواب ایشان که سخت خواندنی و قابل تامل است:
«واقعیت این است كه آقای نامجو را موزیسین نمیدانیم. اول این موضوع مشخص بشود كه ایشان در كدام نوع و سبک موسیقی كار میكند؟ بعد درباره دفاع خانه موسیقی از او صحبت كنیم.» و در ادامه گفته اند: «ایشان اصلا موسیقی نوع ایرانی كار نمیكند كه خانه موسیقی بخواهد برای محكومیت قضایی او اقدامی انجام دهد و خانه موسیقی برای محكومیت ایشان هیچ اقدامی را لازم نمیداند.»
من نیز مانند تمام کسانی که کامنت هایی به حق خشمگین برای این گزارش نوشته بودند هیچ آشنایی شخصی با ایشان و یا محسن نامجو ندارم و قصدم نیز دفاع و یا ارزش گذاری تجربه ای که محسن نامجو برای آن تنبیه شده نیز نیست.من کاملا می توانم درک کنم که دنیای یک نوازنده سنتی تا چه حد می تواند از خوانش زمینه های جهان متنوع و تجربه گرای موسیقی محسن نامجو عاجز باشد و از این که کسی موسیقی اش را بدآهنگ بخواند دچار خارش نمی شوم،اما آن چیز ترسناکی که اعماق وجودم را کاوید و دچار تهوع ام کرد این است که ما در قضاوت ها و ارزش گذاری های مان، خودمان و نگاه مان را متر و معیار کنیم و جهان را به قواره مان بدوزیم و در این مورد خاص آن چنان برخورد کنیم که انگار اصلا بحث بر سر یک انسان نیست و معیارهای هنر ما آن چنان والا باشند که اصلا نتوانند لحظه ای برای دیدن یک حرکت انسانی از آن بالا فرود آیند و موجودی را مورد تفقد قرار دهند.موجود مورد بحث ناچار است ابتدا خودش را ثابت کند (در این مورد به عنوان یک نوازنده سنتی ماهر) و بعد شاید جایی در دستگاه مختصات فکری مان برای ارزش گذاری اش بیابیم.و البته که هیچ کس از ما نخواهد پرسید این مشروعیت را از کجا آورده ایم.
واقعا عاجزم از تحلیل این که آیا این توهم است که به فاشیسم می انجامد و یا برعکس؟آیا یک سنت هنری نیمه جان و تاریخ گذشته و الکن به تعصب و جهل دامن می زند و یا برعکس تعصب است که هنر ما را از پویایی وا می دارد؟به هر حال باید اقرار کرد برخلاف تمام حراست های بزرگان، موسیقی سنتی عبوس ما منفجر شده است و این هم از بدبختی تاریخی من است که از این بابت لذتی ابلیسی می برم.
«واقعیت این است كه آقای نامجو را موزیسین نمیدانیم. اول این موضوع مشخص بشود كه ایشان در كدام نوع و سبک موسیقی كار میكند؟ بعد درباره دفاع خانه موسیقی از او صحبت كنیم.» و در ادامه گفته اند: «ایشان اصلا موسیقی نوع ایرانی كار نمیكند كه خانه موسیقی بخواهد برای محكومیت قضایی او اقدامی انجام دهد و خانه موسیقی برای محكومیت ایشان هیچ اقدامی را لازم نمیداند.»
من نیز مانند تمام کسانی که کامنت هایی به حق خشمگین برای این گزارش نوشته بودند هیچ آشنایی شخصی با ایشان و یا محسن نامجو ندارم و قصدم نیز دفاع و یا ارزش گذاری تجربه ای که محسن نامجو برای آن تنبیه شده نیز نیست.من کاملا می توانم درک کنم که دنیای یک نوازنده سنتی تا چه حد می تواند از خوانش زمینه های جهان متنوع و تجربه گرای موسیقی محسن نامجو عاجز باشد و از این که کسی موسیقی اش را بدآهنگ بخواند دچار خارش نمی شوم،اما آن چیز ترسناکی که اعماق وجودم را کاوید و دچار تهوع ام کرد این است که ما در قضاوت ها و ارزش گذاری های مان، خودمان و نگاه مان را متر و معیار کنیم و جهان را به قواره مان بدوزیم و در این مورد خاص آن چنان برخورد کنیم که انگار اصلا بحث بر سر یک انسان نیست و معیارهای هنر ما آن چنان والا باشند که اصلا نتوانند لحظه ای برای دیدن یک حرکت انسانی از آن بالا فرود آیند و موجودی را مورد تفقد قرار دهند.موجود مورد بحث ناچار است ابتدا خودش را ثابت کند (در این مورد به عنوان یک نوازنده سنتی ماهر) و بعد شاید جایی در دستگاه مختصات فکری مان برای ارزش گذاری اش بیابیم.و البته که هیچ کس از ما نخواهد پرسید این مشروعیت را از کجا آورده ایم.
واقعا عاجزم از تحلیل این که آیا این توهم است که به فاشیسم می انجامد و یا برعکس؟آیا یک سنت هنری نیمه جان و تاریخ گذشته و الکن به تعصب و جهل دامن می زند و یا برعکس تعصب است که هنر ما را از پویایی وا می دارد؟به هر حال باید اقرار کرد برخلاف تمام حراست های بزرگان، موسیقی سنتی عبوس ما منفجر شده است و این هم از بدبختی تاریخی من است که از این بابت لذتی ابلیسی می برم.
پنجم تیر داغ هشتاد و هشت