۵.۵.۸۸

لطفا محسن نامجو را دار بزنید

گزارشی که امروز در سایت موسیقی ما خواندم، آنقدر داغم کرد که برای نوشتن این چند خط کفایت کند.کل ماجرا این است که خبرنگار این سایت به سراغ آقای داریوش پیرنیاكان، عضو هیأت مدیره و هیأت مؤسس خانه موسیقی رفته و از او پرسیده که آیا قرار است خانه موسیقی،در رابطه با حکم محکومیت محسن نامجو که توسط قاضی دادگاه عمومی استان تهران که به علت سخیف خواندن آیات قرآن صادر شده،اقدامی انجام دهد؟ و اما جواب ایشان که سخت خواندنی و قابل تامل است:

«واقعیت این است كه آقای نامجو را موزیسین نمی‌دانیم. اول این موضوع مشخص بشود كه ایشان در كدام نوع و سبک موسیقی كار می‌كند؟ بعد درباره دفاع خانه موسیقی از او صحبت كنیم.» و در ادامه گفته اند:‌ «ایشان اصلا موسیقی نوع ایرانی كار نمی‌كند كه خانه موسیقی بخواهد برای محكومیت قضایی او اقدامی انجام دهد و خانه موسیقی برای محكومیت ایشان هیچ اقدامی را لازم نمی‌داند.»

من نیز مانند تمام کسانی که کامنت هایی به حق خشمگین برای این گزارش نوشته بودند هیچ آشنایی شخصی با ایشان و یا محسن نامجو ندارم و قصدم نیز دفاع و یا ارزش گذاری تجربه ای که محسن نامجو برای آن تنبیه شده نیز نیست.من کاملا می توانم درک کنم که دنیای یک نوازنده سنتی تا چه حد می تواند از خوانش زمینه های جهان متنوع و تجربه گرای موسیقی محسن نامجو عاجز باشد و از این که کسی موسیقی اش را بدآهنگ بخواند دچار خارش نمی شوم،اما آن چیز ترسناکی که اعماق وجودم را کاوید و دچار تهوع ام کرد این است که ما در قضاوت ها و ارزش گذاری های مان، خودمان و نگاه مان را متر و معیار کنیم و جهان را به قواره مان بدوزیم و در این مورد خاص آن چنان برخورد کنیم که انگار اصلا بحث بر سر یک انسان نیست و معیارهای هنر ما آن چنان والا باشند که اصلا نتوانند لحظه ای برای دیدن یک حرکت انسانی از آن بالا فرود آیند و موجودی را مورد تفقد قرار دهند.موجود مورد بحث ناچار است ابتدا خودش را ثابت کند (در این مورد به عنوان یک نوازنده سنتی ماهر) و بعد شاید جایی در دستگاه مختصات فکری مان برای ارزش گذاری اش بیابیم.و البته که هیچ کس از ما نخواهد پرسید این مشروعیت را از کجا آورده ایم.
واقعا عاجزم از تحلیل این که آیا این توهم است که به فاشیسم می انجامد و یا برعکس؟آیا یک سنت هنری نیمه جان و تاریخ گذشته و الکن به تعصب و جهل دامن می زند و یا برعکس تعصب است که هنر ما را از پویایی وا می دارد؟به هر حال باید اقرار کرد برخلاف تمام حراست های بزرگان، موسیقی سنتی عبوس ما منفجر شده است و این هم از بدبختی تاریخی من است که از این بابت لذتی ابلیسی می برم.
پنجم تیر داغ هشتاد و هشت

۲۷.۴.۸۸

هزاران واتو واتو

من و دختربچه سه ساله یکی از دوستانم نشسته ایم به دیدن انیمیشن "کونگ فو پاندا" و از هیجان تکان نمی خوریم.بی آنکه نگاهم کند می پرسد:عمو الان غولش می آد؟جواب می دهم:آره عمو جان ... الان دیگه باید پیداش بشه و برای دهمین بار منتظر می مانیم که چگونه قهرمان مان با آن همه فوت و فنی که فرا گرفته می خواهد شاخ غول بدمنش را بشکند و دوباره خوبی ها را به ما باز گرداند.دوست کوچم انگشت هایم را می فشارد.او چقدر با من تفاوت دارد.من از نسل بچه های دهه شصت ام که به کلوپ کارتونهای رنگ و رورفته ای تعلق دارند که حالا دیگر اثری ازشان نیست.من یکی از همان بچه های قد و نیم قدی هستم که جلوی تلوزیون های قدیمی و هنوز رنگی نشده می نشستیم و با ساده دلی تمام،سهمیه روزانه ژاپنی مان را می بلعیدیم.در پس و پشت خاطرات همه مان که با مارش ها و سرودهای جنگی همراه اند،شبح قهرمانان رنجوری که همواره تحت ستم بوده اند به صف ایستاده اند.کوزت را یادتان هست؟نل را چطور؟هاچ زنبور عسل؟مصائب حنای مزرعه را یاد می آورید؟عذاب وجدان خردکننده بچه های کوه آلپ را؟و یا تنهایی های چوبین را که هر شب با گریه می خوابید؟
در این قصه ها معمولا خانواده ای در کار نبود و یا مادرها گم و دور بودند.مهاجرت و غم غربت یار همیشگی قهرمان های کوچک بود و یک وعده غذای گرم،بهشتی که همیشه پا نمی داد.گرچه همواره در آن دورها امید یک پناه امن وجود داشت.سایه یک ابر انسان مهربان(برادر نل مثلا با آن هیبت غریبش).کسی که سرانجام در لحظه های بحرانی به داد قهرمان و ما می رسید و نفس های مان را سر جایش می آورد.کمتر کارتونی با جزییاتش در حافظه ام مانده و معمولا فضای کلی شان است که پیش چشم می آید.لحظات مبهمی که از همه برجسته ترند فرار است و خیابان های خیس و باران خورده و رعد و برقی که بی رحمانه بر همه چیز می تاخت.غم فزاینده این قصه ها بیش از هر چیز با حماقت و عجز قهرمان شان عجین بود.آخر چرا پینیکیو باید تا این اندازه احمق و فقیر و بدشانس می بود؟و از سادیسم افراطی تام و جری که اصلا نمی خواهم کلمه ای بگویم.یکی از دوستانم تعریف می کرد که هر گاه این جمله جادویی «و آنگاه یک واتو واتو به هزاران واتو واتو تبدیل می شود» را می شنیده،در چشمانش اشک جمع می شده و می دویده به کوچه تا با دوستانش به هزاران واتو واتو تبدیل شوند.خدای من!حتی قهرمان ترین قهرمانان ما نیز عادت داشتند که اشکمان را درآورند.می دانم که آن روزها دیگر برنمی گردند و من همواره می توانم بسیار برای سادگی بیش از اندازه مان دلتنگ شوم،اما اجازه دهید با احترام عمیق به همه این ها و البته تمام لحظات خوشایند مرور کارتون های محبوب مان(تمام بچه های دهه شصت این عادت را دارند)بگویم که بچه های امروز شادتر و البته باهوش تر از ما خواهند بود.

انیمیشن های خوب و موثر امروز،کمتر مرثیه هایی در فراق مادران گمشده و رنج هایی اند که از تاب تحمل یک کودک خارج است.داستان های حالا درباره فردیت اند.درباره این که چطور با رویاها و آرزوهای شخصی می توان از میان توده ای بی شکل خارج شد و به آگاهی و پیروزی رسید(در جستجوی نمو و شگفت انگیزها).این روزها قهرمان ها برای گذشتن از دل آزمون های سخت شان باید یاد بگیرند که چگونه همزمان از قلب و اندیشه شان استفاده کنند(کارخانه هیولاها).باید بدانند چگونه می توانند جراتش را پیدا کنند تا برای رسیدن به دنیایی بهتر،خلاقیت های فردی شان را ثابت کنند(کونگ فو پاندا).قصه های خوب،قهرمان های قوی و با انگیزه می خواهند.قهرمان هایی که در عین آسیب پذیری،نه با یک شیشه عسل بلکه با یک خصلت انسانی شان می توانند به اوج برسند.اگر دنیایی شاد و پرامید می خواهیم،همواره باید مراقب قصه هایی باشیم که در حال تغییر و ساختن جهان کودکان اند.در پایان می خواهم بابت این سطور خیانت آمیز،از یاران کودکی ام،شوید و جعفری و بالتازار نازنین و خپل و الفی اتکینز عزیزم از صمیم قلب عذر خواهی کنم.

روزنامه اعتماد ملی.بیست و هفتم تیر هشتاد و هشت

۲۰.۴.۸۸

چرا ساکت نمی شوی؟

نزدیک به یک سال است که تقریبا هر هفته در ستونی ثابت و در روزنامه های چاپی مان مطالب سینمایی می نویسم.این کار را بسیار دوست می دارم و مدت ها بود که دلم می خواست دل انجام دادن اش را بدست بیاورم و راستش پیروز کلانتری یکی از کسانی بود که با سخاوتمندی در این راه تشویق ام کرد.در عمده مطالبم به غیر از معرفی فیلم های مستند داخلی و خارجی،به فضای سینمای مستند و تلوزیون خودمان پرداخته و در آنها کوشیده ام تا مسائلی را پی گیری کنم که به گمانم از دید من فیلمساز،کمکی به بهتر شدن سینمای مان می کنند.در این مسیر از ابتدا قول و قرارم با خودم این چنین بوده که ساده و روشن بنویسم و تا جایی که می توانم از بهانه گیری های بیهوده پرهیز کنم و همواره در نوشته هایم از احوالات و تجربه های نزدیک خودم یاری بگیرم و چالش های ذهنی ام را به سوژه ستون هایم تبدیل کنم.
در طول این مدت،به واسطه فیلم های تلوزیونی ام و یا دیگر تجربه های رسانه ای دوستان و همکارانم به خوبی می دانستم که نباید انتظار هیچ نقد و نظر و یا پیشنهادی درباره نوشته هایم را داشته باشم.یکی از حلقه های اصلی مفقوده در رسانه های ما و آن چیزی که بسیاری از اهالی رسانه را سردرگم و دلسرد می کند،فقدان "بازخورد" درست و دقیق از جانب مخاطبان است و برای اهالی رسانه ،همواره طی مسیر این گونه بوده که گویی در میان صحرایی غبار آلود ذره ذره راه خود را می یابند و پیش می روند.یکی از دلایلی که وبلاگ ها در شروع سلطنت شان در ایران تا این اندازه میان اصحاب فرهنگ جا باز کردند تا حد زیادی به همین امر مربوط می شود.اما با این حال،معدود نظراتی که من با سماجت از دوستان فیلمسازم درباره نوشته هایم بدست آورده ام چیزی جز حیرت و شرمندگی برایم به همراه نداشته است!
برای مثال،دوستی معتقد بود که من نان روزنامه نگارانی را آجر می کنم که امنیت شغلی پایینی دارند و یا همکار دیگری معتقد بود چرا هم از آخور می خورم و هم از توبره و به چه جراتی وقتی با تلوزیون کار می کنم آن را همزمان نقد نیز می کنم؟دوست دیگری می گفت که چرا با نوشتن درباره فلان فیلم آب به آسیاب بعضی ها ریخته ای که دشمنان فرهنگ این سرزمین اند؟و یا فیلمساز عزیزی به من پیشنهاد داد تا راه های شرافت مندانه تری برای تبلیغ خودم بیابم! دوست دلسوز دیگری معتقد بود که نوشتن خلاقیت های ما را نابود می کند و به همین دلیل من باید دست از این کار بیهوده بردارم. معمولا در این مواقع سعی می کنم مثال هایی عینی بیاورم که این سنتی جا افتاده است که اهالی فرهنگ و هنر درباره کارهای شان و دنیای حرفه شان می نویسند و این گونه حیطه تفکر در مورد آن حرفه و چالش های عملی ونظری شان را گسترش دهند و برایشان از مقاله های چخوف و گدار و ارول موریس و جیمز نچوی و خیلی های دیگر می گویم و خب به راحتی در نگاه همه شان می توان این را خواند که چطور خودت را با آن ها مقایسه می کنی؟
این جا به هیچ وجه بحث اعتماد به نفس ضعیف ایرانی مطرح نیست و یا این که آن ها می توانند پس چرا ما نمی توانیم.به گمان من این جا بحث بر سر دو عادت ماست.اول این که "اندیشیدن" در قاموس هنر ایرانی کمتر جایی دارد و ما بیشتر به حوزه اشراق تعلق داریم و الهام.ما اهل عمل ایم و اصولا وقتی برای مسائل نظری نداریم.ما کمتر سوال می کنیم و بیشتر از آن که تشنه دانستن باشیم،پر هستیم از انواع و اقسام حکم های قطعی.دوم این که به هزار و یک دلیل منافع یک هنرمند در این سرزمین در آینده وجود ندارد و اگر همین حالا و همین امروز توانستی که خب مرحبا وگرنه چه کسی می تواند فردای تو را پیش بینی کند؟پس توسعه کسب وکار دغده ما که نمی تواند باشد.اگرچه دیگر قید نظرات سازنده را زده ام! اما تا همیشه بر سر این اعتقادم می مانم که نوشته های اهالی فرهنگ درباره کارهایشان می تواند اندکی مرزهای حرفه شان را باز تر کند و به طرح مسائلی دامن زند که به اعتلای کارشان بیانجامند.این حرفه من است و اگر که قرار است تمام عمرم را به آن بپردازم پس حق دارم که درباره اش بیاندیشم و بالا و پایین اش را مورد سوال قرار دهم و ذره ای به بهبودش امیدوار باشم.
بیستم تیر هشتاد و هشت . روزنامه اعتماد ملی

پس شهر من کجاست؟

این مقاله هنوز خام است و بحث شهر و سینما و رابطه آن ها در ایران بسیار پر و پیمان تر از این حرف هاست.اما موضوعی است که دوست دارم اندک اندک آن را به مقاله ای جامع تبدیلش کنم و به هر حال این یادداشت را شروعی برای آن مقاله کامل نهایی می دانم.آیا کسی مایل است کمکی کند؟ فقط خواهش می کنم عنوان این یکی را با پست قبلی که تاریخ اش متعلق به یک ماه پیش است مقایسه نکنید!
.
.
سینما از آغاز تولدش در جهان ، همزاد و همسال شهرنشینی به شکل نوین امروزی بوده است و بیش از اشکال دیگر هنری به رابطه میان انسان ها و شهرها پرداخته است.از طلوع مورنائو گرفته تا سمفونی های ناب شهری و از هالیوود قدیم گرفته تا صنعت فیلمسازی جهانی امروز، همواره شهرها لابراتوار هنرمندان فیلمساز بوده و آنان را واداشته اند تا قدم به قدم تغییرات شان را مزه مزه کنند و روایت های شان را در پیوند مستقیمی با شهرها رشد دهند و قصه هایشان را زنده تر و محکم تر کنند.مثال وودی آلن و اسکورسیزی و رویکردشان به نیویورک حالا دیگر کلاسیک شده است و نمونه هایی همچون "بابل" و استنادشان به مرزهای دنیای چند فرهنگی امروز نیز به راحتی در کنار فانتزی هایی همچون بتمن و گاتهام سیتی به زندگی خودشان ادامه می دهند. هرچند که فیلم ها همیشه همدست شهرها نبوده اند و گاهی در مقابل بلعیده شدن آدم ها در تناقض های کلان شهرها نیز ایستاده اند.مستند اسکاری سال گذشته را دیده اید؟ "مردی روی سیم" بیش از هر چیز روایت رودررویی رویاهای یک مرد و یک شهر بود.این فیلم به بازسازی سودای "فیلیپ پتی" برای بندبازی بر فراز برج های تجارت جهانی می پردازد و یا در فیلم "بزن عقب" از میشل گوندری مبارزه تخیل اهالی یک محله را برای حفظ میراثی هرچند ناچیز و کهنه در برابر نظمی فراگیر و یکسان کننده شاهدیم.
تمام این کشاکش های خلاق نتیجه بده بستان فعالانه هنرمندان و شهرهاست.نتیجه گفتگویی تمام ناشدنی در دل شهری که به شما یاد می دهد چگونه درآن خودتان را بیابید،محل زندگی تان را بسازید و یا تغییرش دهید و نتیجه مستقیم تجربه های اجتماعی زنده و پویا در نهاد های مدنی بزرگ و کوچکی است که توسط مردم و نیاز های واقعی شهرها و محله های شان شکل گرفته است.و اما چرا کم تر می توانیم از ایران و شهرهایش در خاطره های سینمایی یاد کنیم؟ گرچه باید اذعان داشت که در ایران امروز مدتی است از روایت ساده انگارانه موش شهری و موش روستایی رهایی یافته ایم اما همواره شهرها در فیلم های ما توده های بی شکلی هستند که محلیت شان خالی از هر نوع رنگ و بوی واقعی است.برای رسیدن به یک رابطه خلاق در پیوند با مسایل شهری و مطرح ساختن آن ها در سینمای مان ابتدا باید صاحب شهر هایی بود که اجازه زیستن را به شهروندان شان بدهند.بعضی سعی می کنند در تحلیل های شان نوع تولید ضعیف و فقیرانه مان را عاملی بدانند که هر چه بیشتر از پیش فیلمسازان را به داخل آپارتمان ها و یا حاشیه شهرها هل می دهد.اما به گمانم پیش از تولید مناسب،ما به ذهنیتی نیازمندیم که در آن،خیابان را تنها محل گذری برای کاراکتر فیلم مان ندانیم.و این چیزی نیست که با آموزش و یا تجربه به دست بیاید.این نکته ای حاصل و برآمده از زندگی ما در شهرهای مان است.برای یک شهروند فیلم نامه نویس ایرانی،خیابان در زندگی عادیش نیز تنها مکان گذر است و بس.برای آن که بتوان تهران را همچون نیویورک ثبت کرد، نیازی به ابزار هالیوودی نیست.ما به شهرهایمان اجازه زندگی کردن نمی دهیم و آن ها نیز به ما رحم نمی کنند.رابطه خلاقانه ای میان ما و شهرهایمان برقرار نیست و طبیعی است که با این ذهنیت بسته و کور حتی نمی توانیم به خلق سایه ی شهرهای امروزی مان نزدیک شویم.

شهری که از آن ماست


تهران این دو هفته ای که گذشت را دوست داشتم.شهر مال ما بود انگار.مردم خویشاوند بودند و ترافیک خوشایند.بیرون زدن و تا صبح بیدار بودن دلیلی داشت و خنده و فریاد عیب نبود.چه جشن بی کرانی بود برای فیلمسازان و عکاسان.چه ضیافتی برای دوربین ها و چشم های تیزبین .اما من بیش از این ها هیجان زده و طالب زندگی کردن و مردم بودن در دل جمعیت خروشان آن بیرون بودم که بخواهم به فیلم ساختن بپردازم و می خواستم تنها یک تماشاچی باشم.با این حال تصاویر یک فیلم مدام از آپاراتخانه ذهنم می گذشت.مستندی کوچک و کم تر دیده شده که به حال و هوای شش ماه پس از انقلاب در تهران آن روزگاران می پردازد و نامش "تازه نفس ها"ست.مستند مشاهده گری که به لطف نگاه کیانوش عیاری برایمان به ارث گذاشته شده و سند یگانه ای است از حال و هوای آن وقتهای تهران و مردمانش.این مستند در مسیری خلاف جهت روحیه بسیاری از آثار هنری دوران خودش حرکت می کند و بی آنکه بخواهد شعار بدهد و یا روحیه شعاری و سیاسی مردم را تحلیل کند به نظاره آنان و رفتارهای شان و نیز شهر زنده ای که این جماعت می سازندش می نشیند.یک مستند شهری سیاسی که هیچ اندیشه و ایده سیاسی خاصی را برجسته نمی سازد و قدرتش را نه از تحلیل و تفسیر که از نگاه کردن و برچیدن و کنار هم گذاشتن ها بدست می آورد.


"تازه نفس ها" پرسه هوشمندانه کیانوش عیاری است در تابستان داغ پنجاه و هشت تهران.سرکی به گوشه گوشه شهری که انگار هنوز گیج است و تب زده.فیلم با دستفروش ها و جزوه ها و نوارهای سیاسی شان و آوازها و ترانه های ابداعی آن روزها شروع می شود و در ادامه به سراغ سینماها و تئاترهای سیاسی و سخنرانی های خیابانی می رود و مدام از این پیاده رو به آن یکی قدم می گذارد و کافه ها و خوشی ها و تفریحات ارزان گوشه خیابان ها را از یاد نمی برد.به حاشیه تهران می رود و شهری را که کش می آید نگاه می کند و مردمی را که به خیابان ها پناه آورده اند.فیلم پیش تر از همه خودش یک تماشاچی تمام عیار است.یک تماشاچی تشنه و تازه نفس.روحیه عیاری در کارگردانی و لهجه اش در پرداخت و لحن این فیلم به همین دلایل یک نمونه خاص و گوهری ویژه در تاریخ سینمای ماست.او روحیه به اصطلاح چپ حاکم بر هنر آن روزگار را به کناری گذاشت و رسالت ثبت بی طرفانه و مشاهده ای دقیق را پیش گرفت که ظاهرا برای روحیه شعارزده آن روزها خیلی سبک بوده است.اما حالا پس از گذشت سه دهه از عمر انقلاب است که می توان فهمید کاری که او کرد تا چه حد پیشرو و هنرمندانه بوده است.سندی که او بی هیچ قضاوت ایدئولوژیکی برایمان به جا گذاشته ما را به پدران و مادران مان وصل می کند و اجازه می دهد تا خودمان هر آن چیزی را که می خواهیم از آن روزگار برچینیم.


برای همین است که در حال و هوای خاص این روزها و شب ها مدام این فیلم به یادم می آید.برای این که احساس می کنم باید شهر را این گونه ظبط کرد،چه در ذهن و چه بر روی فیلم.برای سال های آینده.برای بچه های مان و برای قضاوت های آنان.باید تنها این جمعیت تازه نفس را نگاه کرد و با ضرب و زور تحلیل که روحیه حاکم بر مستند های شهری اکنون است،آن را ندید.زنده باد تهرانی که زنده است و زنده باد تماشاچیان تشنه ای که شهر را با نگاه شان از آن خود می کنند.

بیست و دوم خرداد هشتاد و هشت.روزنامه اعتماد ملی