۲۰.۴.۸۸

پس شهر من کجاست؟

این مقاله هنوز خام است و بحث شهر و سینما و رابطه آن ها در ایران بسیار پر و پیمان تر از این حرف هاست.اما موضوعی است که دوست دارم اندک اندک آن را به مقاله ای جامع تبدیلش کنم و به هر حال این یادداشت را شروعی برای آن مقاله کامل نهایی می دانم.آیا کسی مایل است کمکی کند؟ فقط خواهش می کنم عنوان این یکی را با پست قبلی که تاریخ اش متعلق به یک ماه پیش است مقایسه نکنید!
.
.
سینما از آغاز تولدش در جهان ، همزاد و همسال شهرنشینی به شکل نوین امروزی بوده است و بیش از اشکال دیگر هنری به رابطه میان انسان ها و شهرها پرداخته است.از طلوع مورنائو گرفته تا سمفونی های ناب شهری و از هالیوود قدیم گرفته تا صنعت فیلمسازی جهانی امروز، همواره شهرها لابراتوار هنرمندان فیلمساز بوده و آنان را واداشته اند تا قدم به قدم تغییرات شان را مزه مزه کنند و روایت های شان را در پیوند مستقیمی با شهرها رشد دهند و قصه هایشان را زنده تر و محکم تر کنند.مثال وودی آلن و اسکورسیزی و رویکردشان به نیویورک حالا دیگر کلاسیک شده است و نمونه هایی همچون "بابل" و استنادشان به مرزهای دنیای چند فرهنگی امروز نیز به راحتی در کنار فانتزی هایی همچون بتمن و گاتهام سیتی به زندگی خودشان ادامه می دهند. هرچند که فیلم ها همیشه همدست شهرها نبوده اند و گاهی در مقابل بلعیده شدن آدم ها در تناقض های کلان شهرها نیز ایستاده اند.مستند اسکاری سال گذشته را دیده اید؟ "مردی روی سیم" بیش از هر چیز روایت رودررویی رویاهای یک مرد و یک شهر بود.این فیلم به بازسازی سودای "فیلیپ پتی" برای بندبازی بر فراز برج های تجارت جهانی می پردازد و یا در فیلم "بزن عقب" از میشل گوندری مبارزه تخیل اهالی یک محله را برای حفظ میراثی هرچند ناچیز و کهنه در برابر نظمی فراگیر و یکسان کننده شاهدیم.
تمام این کشاکش های خلاق نتیجه بده بستان فعالانه هنرمندان و شهرهاست.نتیجه گفتگویی تمام ناشدنی در دل شهری که به شما یاد می دهد چگونه درآن خودتان را بیابید،محل زندگی تان را بسازید و یا تغییرش دهید و نتیجه مستقیم تجربه های اجتماعی زنده و پویا در نهاد های مدنی بزرگ و کوچکی است که توسط مردم و نیاز های واقعی شهرها و محله های شان شکل گرفته است.و اما چرا کم تر می توانیم از ایران و شهرهایش در خاطره های سینمایی یاد کنیم؟ گرچه باید اذعان داشت که در ایران امروز مدتی است از روایت ساده انگارانه موش شهری و موش روستایی رهایی یافته ایم اما همواره شهرها در فیلم های ما توده های بی شکلی هستند که محلیت شان خالی از هر نوع رنگ و بوی واقعی است.برای رسیدن به یک رابطه خلاق در پیوند با مسایل شهری و مطرح ساختن آن ها در سینمای مان ابتدا باید صاحب شهر هایی بود که اجازه زیستن را به شهروندان شان بدهند.بعضی سعی می کنند در تحلیل های شان نوع تولید ضعیف و فقیرانه مان را عاملی بدانند که هر چه بیشتر از پیش فیلمسازان را به داخل آپارتمان ها و یا حاشیه شهرها هل می دهد.اما به گمانم پیش از تولید مناسب،ما به ذهنیتی نیازمندیم که در آن،خیابان را تنها محل گذری برای کاراکتر فیلم مان ندانیم.و این چیزی نیست که با آموزش و یا تجربه به دست بیاید.این نکته ای حاصل و برآمده از زندگی ما در شهرهای مان است.برای یک شهروند فیلم نامه نویس ایرانی،خیابان در زندگی عادیش نیز تنها مکان گذر است و بس.برای آن که بتوان تهران را همچون نیویورک ثبت کرد، نیازی به ابزار هالیوودی نیست.ما به شهرهایمان اجازه زندگی کردن نمی دهیم و آن ها نیز به ما رحم نمی کنند.رابطه خلاقانه ای میان ما و شهرهایمان برقرار نیست و طبیعی است که با این ذهنیت بسته و کور حتی نمی توانیم به خلق سایه ی شهرهای امروزی مان نزدیک شویم.

0 نظرات: