۱۹.۳.۸۸

راه های فرعی

آن بیرون شلوغ است.شهر حال و هوایی دارد که بیا و ببین.همه می دانند که تا چند روز دیگر تمام این شور انسانی معصومانه تمام خواهد شد و می خواهند که تا چکه های آخرش را بنوشند و دل ندارند این کارناوال غریب را ترک کنند.شهر چقدر مهربان است.ببین که مردم را چطور در خیابان های بلند و باریکش در بر گرفته و با فریادشان زنده می شود و رنگ عوض می کند و تا خود سپیده بیدار است.و این جا،در استودیویی در دل تهران بزرگ،در بین جمع کوچک ما نیز سرخوشی نایابی موج می زند.کاری می کنیم که هیچ وقت در این سال ها نظیرش را ندیده ام.همین یک ساعت پیش دوندگی های یک ماهه تیمی کوچک که رخشان بنی اعتماد با آن انرژی خستگی ناپذیرش دور هم گرد آورده بود به پایان رسیده و ما در حال نوشتن آخرین یادداشت بر تنه فیلمی هستیم که قرار است از فردا با رضایت کامل صاحب اثرش میان مردم دست به دست شود.همگی در حالی برای ترکیب این جمله ابتدایی فیلم «کپی و تکثیر و نمایش این فیلم در ایران جهت آگاهی بخشی عمومی بلامانع است» نظرات مان را می دهیم که می دانیم یک جور دیوانگی است.در کشوری که سینمای مستند جشنواره ای و بلاتکلیف اش تمام شور و انرژی مستند سازان را می گیرد و رقابت های حقیرانه برای نمایش های کوچک و جایزه های ابلهانه سرتاسر این سینما را مسموم کرده،رخشان بنی اعتماد با سخاوتی مادرانه یکسره مسیری مخالف را پیش گرفته و سرسختانه بر آن پای می ورزد.

مستند «ما نیمی از جمعیت ایرانیم» شرح مطالبات زنانی است که حقوق پایمال شده شان را در فضای آزاد انتخاباتی این دوره می جویند و برای اولین بار بعد از انقلاب اختلاف های عقیدتی شان را کنار جاده انتخابات رها کرده اند و در ماراتنی تمام نشدنی شرکت کرده اند که تازه به راه افتاده است.در اولین جلسه های گفتگویی که با همدیگر برای مونتاژ فیلم داشتیم، بنی اعتماد بیش از هر چیز تاکید داشت که یک کار صرفا هنری نمی خواهد و می داند که گرچه برای همه مان کنار گذاشتن آن چه می توانیم و از عهده اش بر می آییم سخت است اما باید اولویت را به ضرورت و کارکرد موضوع بدهیم.حقوق زنان و مشکلات پیش رویشان برای مبارزه با تبعیض هایی که همواره علیه آنان در جامعه پدرسالار ما وجود دارد،آن چنان گسترده است که بعید می دانستم هیچ کارگردان کاربلدی بخواهد خودش را به دریای آشفته موضوعی این چنین ای بیندازد.موضوعی چنین کلی و مبهم که با در نظر داشتن فرصت محدود و زمان اندک انتخابات،کار دشوارتری نیز به نظر می رسید.پذیرفتن این کار به معنای این بود که باید مونتاژ فیلمی را شروع می کردم که هیچکس نمی دانست کجا و چگونه تمام خواهد شد.اما من با اعتبار آن چه او در سینمای مستندمان به ارث گذاشته است کار را شروع کردم.مگر نه این که او کسی است که یکی از مهمترین فیلم های مستند سیاسی مان را ساخته،بی آنکه سیاست موضوع اصلی اش باشد؟مگر نه این که او بهتر از هر مستند سازی توانسته تنهایی شهروند زنی را در دل شهری بی رحم و مردمی نامهربان به تصویر بکشد؟مگر او راوی «روزگار ما» نیست که من با لحظاتی از آن گریسته ام و از خودم به عنوان یک شهروند کور و فلج و احمق بیزار شده ام؟مگر او کارگردان آن مستند تیره و تار «این فیلم ها رو به کی نشون می دید» نیست که انگار از همان سی سال پیش به این طرف تعهد اجتماعی اش را مهمتر از سنت مستند سازی هنری مان می دانست؟و این ها را گفتم تا برسم به این که در عین حال او یکی از معدود کسانی در ایران است که فیلم های مستندش از «کارگردانی» برخوردارند و حتی در مستند رها و مشاهده گری همچون «این فیلم ها رو ... » نیز شما می توانید کارگردانی ظریف و میزانسن های پنهان او را بیابید و البته بیش از همه نگاهی را که وحدت فیلم های مستندش را باعث می شود.او کارگردان صاحب نگاهی است که با حساسیت های اجتماعی اش به جاده فرعی ناهمواری زد که به گمان من به گنجی نایاب می رسد.

من از هر گونه داوری درباره ی این جدیدترین مستند او عاجزم چرا که بسیار بیش تر از این درگیر کار فشرده ی فیلم و حجم عظیمی از مواد خامی که باید در کمتر از یک ماه شکل می یافتند و البته آدم های جلوی دوربین آن شده ام که بخواهم داوری درستی داشته باشم.به جای هر حرفی درباره این گزارش تیز و برنده، مایل ام در این یادداشت کوتاه و این فرصت مختصر بیش از هر چیز از هنر کاربردی او و جایگاه مستند های اش در جامعه بگویم.از این که چقدر خشنودم که وارد کار در فضای فیلمی شدم که قرار است همین روز ها کپی هایش میان فوج مردمی که آن بیرون اند و صدایشان همه شهر را تسخیر کرده است،دست به دست شود.باورم نمی شود که می توان فاصله هنر و کارکردش در میان جامعه را تا این اندازه کوتاه کرد.احساس مفید بودن می کنم.حالا شغل من نیز درست مانند آن پلیس ای که شور و شادی مردم را با لبخندی خاموش نظاره می کرد ، فایده دارد.همه ی آن کات ها و فید ها و دیزالو ها را رها می کنم و سرخوش به میان جمعیتی می زنم که اصلا انتخابات برایشان بهانه است و بیش از هر چیز می خواهند شهروند بودنشان را تمرین کنند و این روزها مهربان تر از همیشه اند.خوشحالم که قدمی برای احقاق حقوق شهروندی برداشته ام.خوشم به این که کارمان به غیر از همکارانم،تماشاگران دیگری نیز دارد.به راستی خاطرات این روزها و شب ها را تا مدت ها در ذهنم مزه مزه خواهم کرد.و در پایان اجازه دهید برای کسی کلاه از سر بردارم که منبع این شور و زندگی است.جسارت او در جستجوی راه های فرعی را به یاد خواهم داشت.
روزنامه اعتماد ملی . نوزدهم خرداد هشتاد و هشت

3 نظرات:

سعید کیانپور گفت...

امیدوارم بعد از همه این ماجراها خستگی به تن خودتو تیمتون نمونده باشه. قرار بود همه چیز ختم به خیر بشه و قرار گذاشته بودم به همراهت زنگ بزنم و برا اون همه کار که میدونم چقدر شور و حال و چقدر خستگی و اعصاب خوردی داره خسته نباشید بگم بهت. صدا شما بلند بود. صدای همه این بار بلند و رسا بود. اون بار سکتمون شکست خورد. این بار فریادمون و فردا چی داریم که از دست بدیم.

غزال گفت...

سلام اقاي بهرامي نژاد .من رو يادتون مي ياد ؟ خوشحالم كه وبلاگتون رو پيدا كردم و خوشحالم كه هنوز اسمتون رو اين ور و اونور مي بينم و هنوز از انزلي تا اينجا به راهتون ادامه مي دهيد و موفق تر از قبل پيش مي رويد .

M a c a r o n i گفت...

آقا با این متنی که نوشتی از خودم به عنوان یک شهروند کور و فلج و احمق بیزار شدم ! چرا که تا به حال یک فیلم ِمستند از این بانو ندیده ام.