این یکی از اون ایده هایی یه که هر از گاهی بهش پناه می برم و گاهی بهم کمک کرده تا دوباره سرپا بمونم و ببینید که بوکوفسکی عزیز چقدر اون رو قوی بیان می کنه :
«داشتن اوقات فراغت خیلی مهم است.بدون توقف کامل و برای دوره های طولانی هیچ کار نکردن،تقریبا تمام زندگی را هدر داده ایم.تو یک بازیگری،فرقی نمی کند،یک زن خانه دار ... باید بین نقطه های اوج زندگی مکث های طولانی داشت و هیچ کاری نکرد.فقط روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.این خیلی خیلی مهم است.هیچ کار نکردن.و در جامعه مدرن چند نفر این کار را می کنند؟خیلی کم ... برای همین است که همه دیوانه،شکست خورده،عصبانی و پر از نفرت اند.
قدیم ها،قبل از این که ازدواج کنم یا این که زن های زیادی توی زندگیم باشند،پرده ها را می کشیدم و سه چهار روز از رختخواب بیرون نمی آمدم.جز برای رفتن به دستشویی و یا خوردن یک قوطی کنسرو لوبیا.بعد لباس تن می کردم و می رفتم بیرون که قدمی بزنم.خورشید درخشان بود و صداها سحرآمیز.احساس قدرت می کردم،مثل یک باطری شارژ شده.ولی می دانی اولین ضد حال چه بود؟اولین چهره انسانی که در پیاده رو می دیدم.نصف شارژم را از دست می دادم.صورت هیولاوار،تهی،گنگ،بی احساس و پر شده از سرمایه داری ... مظهر روزمرگی.تو می گویی:اه،نصفش رفت.ولی هنوز ارزششو داره،چون نصفش باقی مونده.من منظورم داشتن افکار متعالی نیست.منظورم نداشتن فکر است،از هر نوع.بدون داشتن اندیشه ی پیشرفت،بدون هیچ تصوری از بیشتر جلو رفتن.مثل یک حلزون بی صدف.خیلی زیباست.»
«داشتن اوقات فراغت خیلی مهم است.بدون توقف کامل و برای دوره های طولانی هیچ کار نکردن،تقریبا تمام زندگی را هدر داده ایم.تو یک بازیگری،فرقی نمی کند،یک زن خانه دار ... باید بین نقطه های اوج زندگی مکث های طولانی داشت و هیچ کاری نکرد.فقط روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.این خیلی خیلی مهم است.هیچ کار نکردن.و در جامعه مدرن چند نفر این کار را می کنند؟خیلی کم ... برای همین است که همه دیوانه،شکست خورده،عصبانی و پر از نفرت اند.
قدیم ها،قبل از این که ازدواج کنم یا این که زن های زیادی توی زندگیم باشند،پرده ها را می کشیدم و سه چهار روز از رختخواب بیرون نمی آمدم.جز برای رفتن به دستشویی و یا خوردن یک قوطی کنسرو لوبیا.بعد لباس تن می کردم و می رفتم بیرون که قدمی بزنم.خورشید درخشان بود و صداها سحرآمیز.احساس قدرت می کردم،مثل یک باطری شارژ شده.ولی می دانی اولین ضد حال چه بود؟اولین چهره انسانی که در پیاده رو می دیدم.نصف شارژم را از دست می دادم.صورت هیولاوار،تهی،گنگ،بی احساس و پر شده از سرمایه داری ... مظهر روزمرگی.تو می گویی:اه،نصفش رفت.ولی هنوز ارزششو داره،چون نصفش باقی مونده.من منظورم داشتن افکار متعالی نیست.منظورم نداشتن فکر است،از هر نوع.بدون داشتن اندیشه ی پیشرفت،بدون هیچ تصوری از بیشتر جلو رفتن.مثل یک حلزون بی صدف.خیلی زیباست.»
از کتاب سوختن در آب،غرق شدن در آتش . نشر چشمه
2 نظرات:
شاهکار بود به خصوص نتیجه گیری اش که خیلی درست بود:«من منظورم داشتن افکار متعالی نیست.منظورم نداشتن فکر است،از هر نوع.بدون داشتن اندیشه ی پیشرفت، بدون هیچ تصوری از بیشتر جلو رفتن.مثل یک حلزون بی صدف.خیلی زیباست.»مرسی برای این قطعه.
از سر اتفاق تجربه اش کرده ام، نه از سر اطلاع!!
البته این اشکالش این است که در زندگی اکثر ما نقطه اوجی نیست که از سکوت بعدش لذت ببری یا اصلا معنایش را بفهمی، مثل کف دست است این روزها، یا خط اوسیلوسکوپی که سوت ممتد می کشد!
ارسال یک نظر