۲۷.۴.۸۸

هزاران واتو واتو

من و دختربچه سه ساله یکی از دوستانم نشسته ایم به دیدن انیمیشن "کونگ فو پاندا" و از هیجان تکان نمی خوریم.بی آنکه نگاهم کند می پرسد:عمو الان غولش می آد؟جواب می دهم:آره عمو جان ... الان دیگه باید پیداش بشه و برای دهمین بار منتظر می مانیم که چگونه قهرمان مان با آن همه فوت و فنی که فرا گرفته می خواهد شاخ غول بدمنش را بشکند و دوباره خوبی ها را به ما باز گرداند.دوست کوچم انگشت هایم را می فشارد.او چقدر با من تفاوت دارد.من از نسل بچه های دهه شصت ام که به کلوپ کارتونهای رنگ و رورفته ای تعلق دارند که حالا دیگر اثری ازشان نیست.من یکی از همان بچه های قد و نیم قدی هستم که جلوی تلوزیون های قدیمی و هنوز رنگی نشده می نشستیم و با ساده دلی تمام،سهمیه روزانه ژاپنی مان را می بلعیدیم.در پس و پشت خاطرات همه مان که با مارش ها و سرودهای جنگی همراه اند،شبح قهرمانان رنجوری که همواره تحت ستم بوده اند به صف ایستاده اند.کوزت را یادتان هست؟نل را چطور؟هاچ زنبور عسل؟مصائب حنای مزرعه را یاد می آورید؟عذاب وجدان خردکننده بچه های کوه آلپ را؟و یا تنهایی های چوبین را که هر شب با گریه می خوابید؟
در این قصه ها معمولا خانواده ای در کار نبود و یا مادرها گم و دور بودند.مهاجرت و غم غربت یار همیشگی قهرمان های کوچک بود و یک وعده غذای گرم،بهشتی که همیشه پا نمی داد.گرچه همواره در آن دورها امید یک پناه امن وجود داشت.سایه یک ابر انسان مهربان(برادر نل مثلا با آن هیبت غریبش).کسی که سرانجام در لحظه های بحرانی به داد قهرمان و ما می رسید و نفس های مان را سر جایش می آورد.کمتر کارتونی با جزییاتش در حافظه ام مانده و معمولا فضای کلی شان است که پیش چشم می آید.لحظات مبهمی که از همه برجسته ترند فرار است و خیابان های خیس و باران خورده و رعد و برقی که بی رحمانه بر همه چیز می تاخت.غم فزاینده این قصه ها بیش از هر چیز با حماقت و عجز قهرمان شان عجین بود.آخر چرا پینیکیو باید تا این اندازه احمق و فقیر و بدشانس می بود؟و از سادیسم افراطی تام و جری که اصلا نمی خواهم کلمه ای بگویم.یکی از دوستانم تعریف می کرد که هر گاه این جمله جادویی «و آنگاه یک واتو واتو به هزاران واتو واتو تبدیل می شود» را می شنیده،در چشمانش اشک جمع می شده و می دویده به کوچه تا با دوستانش به هزاران واتو واتو تبدیل شوند.خدای من!حتی قهرمان ترین قهرمانان ما نیز عادت داشتند که اشکمان را درآورند.می دانم که آن روزها دیگر برنمی گردند و من همواره می توانم بسیار برای سادگی بیش از اندازه مان دلتنگ شوم،اما اجازه دهید با احترام عمیق به همه این ها و البته تمام لحظات خوشایند مرور کارتون های محبوب مان(تمام بچه های دهه شصت این عادت را دارند)بگویم که بچه های امروز شادتر و البته باهوش تر از ما خواهند بود.

انیمیشن های خوب و موثر امروز،کمتر مرثیه هایی در فراق مادران گمشده و رنج هایی اند که از تاب تحمل یک کودک خارج است.داستان های حالا درباره فردیت اند.درباره این که چطور با رویاها و آرزوهای شخصی می توان از میان توده ای بی شکل خارج شد و به آگاهی و پیروزی رسید(در جستجوی نمو و شگفت انگیزها).این روزها قهرمان ها برای گذشتن از دل آزمون های سخت شان باید یاد بگیرند که چگونه همزمان از قلب و اندیشه شان استفاده کنند(کارخانه هیولاها).باید بدانند چگونه می توانند جراتش را پیدا کنند تا برای رسیدن به دنیایی بهتر،خلاقیت های فردی شان را ثابت کنند(کونگ فو پاندا).قصه های خوب،قهرمان های قوی و با انگیزه می خواهند.قهرمان هایی که در عین آسیب پذیری،نه با یک شیشه عسل بلکه با یک خصلت انسانی شان می توانند به اوج برسند.اگر دنیایی شاد و پرامید می خواهیم،همواره باید مراقب قصه هایی باشیم که در حال تغییر و ساختن جهان کودکان اند.در پایان می خواهم بابت این سطور خیانت آمیز،از یاران کودکی ام،شوید و جعفری و بالتازار نازنین و خپل و الفی اتکینز عزیزم از صمیم قلب عذر خواهی کنم.

روزنامه اعتماد ملی.بیست و هفتم تیر هشتاد و هشت

6 نظرات:

طناز گفت...

سلام! اما من بر خلاف شما، فکر می کنم که شاید سریالهای دوران کودکیمان انسانیتی را داشت که دیجی مون ها و دژهای فضائی و جنگجویان نمی دانم کدام سیاره ندارند. شاید غمهای ما بهتر بودند از کابوس کشتارهای دسته جمعی!!!( با احترام فراوان به بلفی و لی لی بیت و فلون و جک و الفی مهربان و پدر دوست داشتنیش!)

آیدا گفت...

انقدر تعداد اون انیمیشن های فلاکت بار زیاد بود که یه روزایی منم جو گیر میشدم و فکر میکردم نکنه من بچه واقعی پدر و مادرم نیستم؟!!
باهات موافقم که بچه های امروزی واقعا از بچگی های ما باهوش ترند ،اما به نظرم همون بچه های خنگ و سادیستیک بیست ،سی سال پیش هستند که حالا با ایده های درخشانشون توی کمپانی هایی مثل پیکسار و دریم ورکز ،آینده این بچه ها رو می سازند.

ایمان.الف.خلیفه گفت...

خانه نوید این ها بودیم که فرز این نوشته رو با هیجان خوند. همه نوستالژی زده شدیم بسکه خواستیم هزارتا بشیم.

مسعود گفت...

کودکی ما انگار وسط همون کارتون های رنگ و رو رفته گم شد...

razi گفت...

من هنوزم با شخصیتهای کارتونی اونموقع زندگی می کنم هنوز حاضرم بارها و بارها اونارو ببینم از دنیای خشن کارتونهای امروزی بدم میاد
ولی یادت باشه ما همون نسلی هستیم که مشتاقانه پای واتو واتو می نشستیم و الان می تونیم هزاران واتو واتو بشیم

زيتون گفت...

خیلی عالی بود. با جمله هایی ناب