در یکی دو هفته گذشته،دو سه باری گرد و غبار از اطراف تهران کنار زده شد و از پس و پشت زاویه های تنگ و باریک شهر می شد دماوند را واضح تر از همیشه دید.در هر دیدار به این می اندیشیدم که چقدر این کوه های سفید به تهران هویت می بخشند.هویت جذاب و خاصی که انگار ما نمی پذیریم اش و پیشنهاد درونش را نمی بینیم.اما به جایش به ضرب و زور طراحی های دمده،می خواهیم نماد های دست چندم بنا کنیم و سازه های کیلومتری بسازیم.ما به اجبار می خواهیم "سبک زندگی" ای را برای خودمان بنا کنیم که از تجربه های زندگی روزمره مان جداست.از داشته هایمان،از علائق مان و از هر آن چیز واقعی اطرافمان.مثلا موسیقی واقعی در جامعه را زیر زمینی می خوانیم و لایق ضبط و اجرا نمی دانیمش،اما پول های بزرگ خرج سفارش های بزرگ،برای موسیقی های ناآشنا ولی فاخر می کنیم.آثاری که کمتر کسی حاضر است شب ها که خسته به خانه می رود در دستگاه پخش ماشین اش بگذارد و با آن شهرش را نظاره کند.این گونه عرصه عمومی روز به روز از عرصه خصوصی جداتر می شود و آن روح واقعی شهروندی سرخورده در همان مه کثیف تهران گم می شود و می رود پی کارش.در این مثال معروف دقیق شده اید که می گوید:«حرف دل ات را بزن».یعنی پیش فرض ما ایرانی ها این است که آن چیزی که سر زبان ماست،حتما خلاف آن چیزی است که در نهان دل مان می گذرد.چرا حرف دل ما نمی تواند به سبک زندگی مان راهی پیدا کند؟و چرا سبک زندگی ما ربطی به آثار فرهنگی مان ندارد؟
جشنواره فیلم شهر،این روزها در حال برگزاری است.در نشست های خبری این فستیوال،آمار های لازم برای برگزاری یک جشنواره درخور شهر تهران به گوش خبرنگاران رسید و بخش های متنوع آن نیز پیشاپیش خبر از یک اتفاق فرهنگی را می دهد.اما به راستی این اتفاق چه نسبتی با مردم شهر دارد؟آیا هیچ یک از شهروندان واقعی به این ضیافت دعوت خواهند شد؟آیا تهران(باقی شهرها را باید فراموش کنید)تصویر خودش را در این فیلم ها به جا خواهد آورد؟آیا در آن فیلم های شهری،چهره مردم و خواسته های شان منعکس شده است؟در هفتاد و چند فیلمی که به بخش مسابقه مستند جشنواره راه یافته اند،آیا می توان اسنادی از حال و روز واقعی مردم تهران و حرف دل شان یافت؟و یک پرسش معیار گونه برای من این است که به راستی چگونه بی هیچ زحمتی ما صاحب این تعداد مستند شهری شدیم؟
شهرها زنده اند و نفس می کشند و بی نیاز از بخشنامه ها و جشنواره های ما به راه خودشان می روند.تهران هنوز زنده است و اگر که ما زوری داشته باشیم بهتر است خرج این کنیم که در کنارش گام برداریم و احوال دل اش را بی واسطه در آثار هنری مان منعکس کنیم.پیدا کردن راه های بیشتر برای برچسب شهری زدن به فیلم ها،هرچند به قصد خیر پربارتر کردن یک اتفاق،موضوع خنکی است که این شهر پیچیده به هیچش خواهد انگاشت.بهتر است بیاموزیم چطور به شهر ها نگاه کنیم و چطور به آن ها گوش دهیم.تن زخمی تهران هنوز نفس می کشد.همچون نهنگی که با انبوه نیزه ها بر پشت به راهش ادامه می دهد.می خواهیم تیرهای دیگری شلیک کنیم؟
یادداشت های روزنامه فرهنگ . هشت
1 نظرات:
مدتهاست که شهر من دیگر تهران نیست! ایرانی هم نیستم! شهر من محدوده سید خندان و 4راه عباس آباد و Mp3 Player است. وقتی ترجیح میدهی Tools و Muse و Serj Tankian با درام و گیتار تو سرت بکوبند و عینک دودی سیاهت چشمهایت را بپوشاند، وقتی صدای جیغ و هوارشان را میشنوی و تازه با خودت احساس میکنی همین خلوت یک نفره ear phone هم اینجا یک غنیمت جنگی محسوب میشود و همین سیگار مفت و تقلبی که دود میکنی بی آزارترین تفریحیست که میان شب کاریهایت وقتت را تلف نمیکند تا به آینده ات دستی بکشی و سر و سامانش بدهی، وقتی سر و ته هر چارراه و زیر همه پلها فردای مراسم اسکار بساط شلوغ فیلمیها چند دقیقه هم که شده نگهت میدارد اینجا خیلی هم تهران نیست! اینجا خیلی هم ایران نیست! اینجا اصولا آنقدر مهم نیست. یا تحملش میکنی! یا زیر بارش خرد میشوی! یا خیلی شیک و باکلاس سعی میکنی فردایت را مثلا بیمه کنی و بروی یه گوشه تنگتر این دنیا که پکی و بلک هد صدایت کنند و هر روز برای پاپا email بزنی که همین روزهاست که درست تمام شود.
دیروز مسافر کناری با آرنجش زد به پهلویم و پرسید که خیابان فره همین جاست؟ شما اینجا رو بلدی؟ گفتن بین عباس آباد و تخت طاووس! احساس کردم آدرسی که میدهد انگار تهران تر از تهران من است.
ارسال یک نظر